پارت⁵ 💔🥺🏥
پارت⁵ 💔🥺🏥
...بیمارستان...
کوک:هیونگ تروخدااا نجاتش بده من بدون اون میمیرم*گریه
جین:کوک اروم باش الان حالت بد میشه ها
کوک:اخه چطور اروم باشم ها بگو دیگه چطوری؟ عشقم اونجا داره جون میده و من اینجا اروم باشم؟😭
جین:باشه تو اینجا بشین و سعی کن اروم باشی من میرم برای عمل حاضر بشم
جین وقتی خواست بره ی نیم نگاهی به کوک انداخت نمیخواست یکی از بهترین دوستاش داره عذاب میکشه هر طوری که شده باید نامرا رو نجات میداد
....
جین:خوب شروع میکنیم
نامی:اماده ای؟
جین:اره امادم
نامی:خوب شروع کن موفق باشی
جین:ممنون
..۳ ساعت بعد..
کوک همینطور مثل ابر بهار اشک میریخت حالا میفهمه همراهای بیماراشت اتاق عمل چی میکشن حالا داشت اونو تجربه میکرد ی تجربه خیلی تلخ، بهترین با بدترین خبر زندگیش و تا چند ساعت دیگه میشنید، یا تا اخر عمر خوشحال میبود یا باید تا اخر عمر بخاطر از دست دادن مهمترین فرد زندگیش افسوس بخوره
...
پرستار:دکتر ضربان قلبش داره نامنظم میزنه
نامی:تو کارتو انجام بده
جین:ولی نمیشه که ، میشنوی چی میگه؟ضربان قلبش نامنظمه
نامی:گفتم به کارت برس
جین:ایششششششش
نامی:یا کارتو میکنی با میری بیرون
جین هم به ادامه کارش رسید
..
پرستار:دکتر ایست قلبی
...بعد عمل...
جین اشک توی چشماش جمع شده بود:
حالا چطوری بهش بگیم؟
نامی:نمیدونم واقعا نمیدونم
جین:حالا چیکار کنیم؟
نامی: ...
جین:اگه اونم حالش بد بشه از این خبر چی؟
فک کنم اصلا انتظار همچین جوابی و از من نداره
.......
کوک:/
توی راهرو نشسته بودم که دیدم پرستار از اتاق اومد بیرون
کوک:ب..ببخشید حال همسرم خوبه نه؟
پرستار:متاسفانه..
جین:شما برو من خودم میگم
کوک با همین ی کلمه بغض کرده بود:
ه..هیونگ چی شد؟
جین:راستش متاسفم اینو میگم*بغض*ولی ...
کوک از حال رفت.
نامی:ممیمردی ی دفعه میگفتی چرا اینطوری میکنی؟
جین:خ..خب چیکار کنم؟
نتمی:بلند شو ببریمش اون اتاق
...
...بیمارستان...
کوک:هیونگ تروخدااا نجاتش بده من بدون اون میمیرم*گریه
جین:کوک اروم باش الان حالت بد میشه ها
کوک:اخه چطور اروم باشم ها بگو دیگه چطوری؟ عشقم اونجا داره جون میده و من اینجا اروم باشم؟😭
جین:باشه تو اینجا بشین و سعی کن اروم باشی من میرم برای عمل حاضر بشم
جین وقتی خواست بره ی نیم نگاهی به کوک انداخت نمیخواست یکی از بهترین دوستاش داره عذاب میکشه هر طوری که شده باید نامرا رو نجات میداد
....
جین:خوب شروع میکنیم
نامی:اماده ای؟
جین:اره امادم
نامی:خوب شروع کن موفق باشی
جین:ممنون
..۳ ساعت بعد..
کوک همینطور مثل ابر بهار اشک میریخت حالا میفهمه همراهای بیماراشت اتاق عمل چی میکشن حالا داشت اونو تجربه میکرد ی تجربه خیلی تلخ، بهترین با بدترین خبر زندگیش و تا چند ساعت دیگه میشنید، یا تا اخر عمر خوشحال میبود یا باید تا اخر عمر بخاطر از دست دادن مهمترین فرد زندگیش افسوس بخوره
...
پرستار:دکتر ضربان قلبش داره نامنظم میزنه
نامی:تو کارتو انجام بده
جین:ولی نمیشه که ، میشنوی چی میگه؟ضربان قلبش نامنظمه
نامی:گفتم به کارت برس
جین:ایششششششش
نامی:یا کارتو میکنی با میری بیرون
جین هم به ادامه کارش رسید
..
پرستار:دکتر ایست قلبی
...بعد عمل...
جین اشک توی چشماش جمع شده بود:
حالا چطوری بهش بگیم؟
نامی:نمیدونم واقعا نمیدونم
جین:حالا چیکار کنیم؟
نامی: ...
جین:اگه اونم حالش بد بشه از این خبر چی؟
فک کنم اصلا انتظار همچین جوابی و از من نداره
.......
کوک:/
توی راهرو نشسته بودم که دیدم پرستار از اتاق اومد بیرون
کوک:ب..ببخشید حال همسرم خوبه نه؟
پرستار:متاسفانه..
جین:شما برو من خودم میگم
کوک با همین ی کلمه بغض کرده بود:
ه..هیونگ چی شد؟
جین:راستش متاسفم اینو میگم*بغض*ولی ...
کوک از حال رفت.
نامی:ممیمردی ی دفعه میگفتی چرا اینطوری میکنی؟
جین:خ..خب چیکار کنم؟
نتمی:بلند شو ببریمش اون اتاق
...
۵۰.۸k
۲۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.