عشق درسایه سلطنت پارت20
پدر دستم رو دور بازوش برد به ارومی بازوش رو گرفتم دونه دونه پله ها رو طی کردیم جمعیت انبوه ادما رو که دو طرف تخت صف بسته بودن ولباسای مجلل پوشیده بودن از زیر تورم میدیدم موزیک اروم و رمانتیکی پخش میشد اروم با پدر به سمت تخت پادشاهی میرفتیم و همه در حالیکه خم شده بودن و به من و پدر تعظیم میکردن....
دست میزدن و صدای تبریکها و تمجیدها به گوش میرسید تهیونک با کت بلند مشکیش پایین تخت پادشاهی موقرانه و با ابهت به من و پدر خیره بود....
همچنان پر غرور وجدی..... پدر روبروی تهیونگ ایستاد و دست من رو توی دست تهیونگ گذاشت و عقب کشید برخورد دستم با دستای پادشاه جوان انگلستان بد*نم رو
لرزوند و قطره اشکم پایین چکید...
پاپ داشت دعای مخصوصش رو میخوند و من و تهیونگ روبروی هم به هم خیره بودیم....
به سبب وجود تور هر دو هم دیگه رو تار و نامفهوم میدیدیم
جملاتی که باید بیان میکردیم با صدای خشک و بی روح
من و صدای جدی و پرابهت و پرغرور تهیونگ که رنگ پیروزی
داشت بیان شد و با جمله :
٫٫خوب شما دیگه زن و شوهر هستین٫٫ فرستاده پاپ قطره دوم اشکم جاری شد تموم شد....همه چیز تموم شد.....حالا من مری 19 ساله نایب السلطنه فرانسه همسر پادشاه انگلستان تهیونک بودم.....
صدای دستها بالا رفت و روی سرمون گلهای رنگارنگ پر پرشده ریختن عاشق گل بودم ولی الان برام نامبارک ترین چیز ممکن بودن دستای تهیونگ جلو اومد و تور رو از روی صورتم کنار زد و پشت سرم انداخت خیره شد تو چشمای اشکیم قطره بعدی اشکمم پایین اومد....فقط خیره بود توی چشمام نگاهش یه جوری بود...
بی اختیار جوری که فقط خودش بشنوه زمزمه کردم
مری:من اون دختر بچه ای نیستم که جلوت زانو بزنه.. من اونیم که به زانو درت میاره....
نگاهش جدی و پرغرور بود و پوزخندی به لب آورد حس کردم نگاهش تو چشمای اشکیم باعث شده بود درگیر بشه نگاهم رو با غم ازش گرفتم و به جمعیت احمق دربار نگاه کردم....
جمعیتی که با وجود حماقتها و ثروت طلب بودنشون
شاید دیگه هیچ وقت نتونم ببینمشون و دلم براشون تنگ بشه
پدر جلو اومد و پیشونیم بوسید پوزخندی زدم و اروم گفتم
مری: امیدوارم دخترت رو گرون فروخته باشی بابا...
بابا با غم بهم خیره شد به دستور پدر من و تهیونک روی تخت پادشاهی نشستیم...
دست میزدن و صدای تبریکها و تمجیدها به گوش میرسید تهیونک با کت بلند مشکیش پایین تخت پادشاهی موقرانه و با ابهت به من و پدر خیره بود....
همچنان پر غرور وجدی..... پدر روبروی تهیونگ ایستاد و دست من رو توی دست تهیونگ گذاشت و عقب کشید برخورد دستم با دستای پادشاه جوان انگلستان بد*نم رو
لرزوند و قطره اشکم پایین چکید...
پاپ داشت دعای مخصوصش رو میخوند و من و تهیونگ روبروی هم به هم خیره بودیم....
به سبب وجود تور هر دو هم دیگه رو تار و نامفهوم میدیدیم
جملاتی که باید بیان میکردیم با صدای خشک و بی روح
من و صدای جدی و پرابهت و پرغرور تهیونگ که رنگ پیروزی
داشت بیان شد و با جمله :
٫٫خوب شما دیگه زن و شوهر هستین٫٫ فرستاده پاپ قطره دوم اشکم جاری شد تموم شد....همه چیز تموم شد.....حالا من مری 19 ساله نایب السلطنه فرانسه همسر پادشاه انگلستان تهیونک بودم.....
صدای دستها بالا رفت و روی سرمون گلهای رنگارنگ پر پرشده ریختن عاشق گل بودم ولی الان برام نامبارک ترین چیز ممکن بودن دستای تهیونگ جلو اومد و تور رو از روی صورتم کنار زد و پشت سرم انداخت خیره شد تو چشمای اشکیم قطره بعدی اشکمم پایین اومد....فقط خیره بود توی چشمام نگاهش یه جوری بود...
بی اختیار جوری که فقط خودش بشنوه زمزمه کردم
مری:من اون دختر بچه ای نیستم که جلوت زانو بزنه.. من اونیم که به زانو درت میاره....
نگاهش جدی و پرغرور بود و پوزخندی به لب آورد حس کردم نگاهش تو چشمای اشکیم باعث شده بود درگیر بشه نگاهم رو با غم ازش گرفتم و به جمعیت احمق دربار نگاه کردم....
جمعیتی که با وجود حماقتها و ثروت طلب بودنشون
شاید دیگه هیچ وقت نتونم ببینمشون و دلم براشون تنگ بشه
پدر جلو اومد و پیشونیم بوسید پوزخندی زدم و اروم گفتم
مری: امیدوارم دخترت رو گرون فروخته باشی بابا...
بابا با غم بهم خیره شد به دستور پدر من و تهیونک روی تخت پادشاهی نشستیم...
۹.۵k
۱۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.