عشق درسایه سلطنت پارت21

پایکوپی و جشن شروع شده بود تورم رو روی صورتم کشیدم تا جمعیت الکی خوش فرانسه نفهمن چی تو دل دختر پادشاه فرانسه میگذره و به شادیشون بپردازن بی روح به روبرو و جشن خیره بودم ولی دیگه گریه نکردم... نباید میکردم
بالاخره خاله بازی ها تموم شد قرار بر این بود که تهیونگ عروسش رو همین امشب به انگلستان ببره و به همین دلیل همه سربازان تهیونگ و جهیزیه من و کالسکه ای برامون آماده و محیا شد قرار نبود حتی لباسم رو عوض کنم....هه انگلستان باید عروس تهیونگ رو همونجور ببینه برای آخرین بار روی پله های کاسکه به قصر نگاه کردم قصری که 19 سال عمرم رو توش بزرگ شده بودم به مردمم به پدرم به مادرم نگاه کردم
از دور کسی سمتم دوید و صدا زد
.....: مریییی
سریع از پله ها پایین اومدم وسمت جیهوپ دویدم و خودم رو تو اغوشش انداختم
محکم بغلم کرد و گفت
جیهوپ: تازه خبرش بهم رسید ببخش که دیر رسیدم ابجی بزرگه ...
مری:داداش کوچیکه دلم برات تنگ میشه...
جیهوپ:منم دلم برات تنگ میشه خیلی مراقب خودت باش
مری....
منو از خودش جدا کرد و با غم گفت
جیهوپ: میدونی فقط همسرش شدی؟
گنگ گفتم
مری: یعنی چی؟
جیهوپ: الان از بابا شنیدم که قرار نیست ملکه انگلستان
بکنتت.. گفته ملکه انگلستان زنی میشه که من عاشقش
باشم.. تو فقط همسرش شدی یه روز عشقش رو پیدا میکنه
و با اون ازدواج میکنه و اون رو ملکه اش میکنه.....
بغضم راه گلوم رو بست ولی نباید ببارم نباید بابا اومدن کنارمون
جیهوپ: مواظب خودت باشی نونا
و با لبخند چشماش رو باز و بسته کرد و رفت عقب تر به بابا نگاه کردم و گفتم
مری: ارزون فروختیم پادشاه هنری خیلی ارزون....
دیگه نمیخواستم وایستم رفتنی باید میرفت و من رفتنی بودم سمت کالسکه رفتم محكم وجدی قدم روی پله های کالسکه گذاشتم ژاکلین با گریه کنار پله ها بود....
هیچ خدمتکار و سربازی از فرانسه قرار نبود همراهی یا
محافظتم کنن یعنی کاملا در اختیار همسرم و انگلستان بودم و مثل یک پرنده ای که داشت وارد قفس شیر میشد تنها بی کس.. مثل یه بر*ده....
میدونستم از عزت و احترام خبری نیست.. یه همسر سیاسی
بودم همین که حکم به کلفت رو داشت....
دست ژاکلین رو گرفتم و با غم اما محکم برگشتم سمت
تهیونگ و گفتم
مری: ژاکلین از بچگی باهام بوده میشه...
چشمام رو لحظه ای بستم و گفتم
مری:میشه همرام بیاد؟
فقط جدی و پرابهت سرش رو تکون داد....
ژاکلین خوشحال شد و دستم رو بوسید که سرش رو
بو*سیدم و گفتم
مری:برو سوار کالسکه خدمتکارا شو...
چشمی گفت و تعظیمی کرد و با عجله وذوق رفت دیگه صبر کردن رو جایز ندونستم و سوار کالسکه شدم.....
*****
دوستان اصلا از لایک هاتون راضی نیستم لطفاً بیشتر حمایت کنید😐💔🤌❤️
دیدگاه ها (۳۵)

عشق درسایه سلطنت پارت22

عشق درسایه سلطنت پارت23

عشق درسایه سلطنت پارت20

عشق درسایه سلطنت پارت19

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط