part67
#part67
#رها
با حرص وارد خونه شدم و جیغ زدم، ازش حرصم گرفته بود و دلم میخواست از صد ناحیه جرش بدم، عوضی!
به سمتم اتاق رفتم و در و محکم بستم، به اطراف اتاق نگاه کردم، با حرص به سمت کمدم رفتم و هرچی لباس داخل کمدم بود با حرص پرت کردم بیرون و تمام لباسم رو بهم ریختم.
حرصم هیچ جوره خالی نمیشد، بلند شدم و بالشت رو برداشتم و شروع کردم کوبیدنش به در و دیوار و هوا و تخت.
پسره پرو میاد نزدیکم میشه بوسم میکنه بعد یهو میکشه عقب پوزخند میزنه میره، بالشت رو گرفتم و محکم کوبیدم به در اتاقم.
جیغ بلندی کشیدم و موهام رو با حرص کشیدم و نشستم زمین و یهو زدم زیر گریه.
اینکه چه مرگم شده بود رو حتی خودمم نمیدونستم فقط میدونستم دوست دارم حرصم رو سر وسیلههای خونه خالی کنم و یا بشینم یه گوشه گریه کنم!
با صدای آنا سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم.
آنا- رها؟ چخبره اینجا؟!
اشکام رو پس زدم و گفتم :
رها- چیزی نیست...
نگاهی به اتاق انداختم و ادامه دادم :
رها- دنبال یه چیزی بودم پیداش نکردم.
اومد کنارم نشست و گفت :
آنا- چرا گریه کردی؟
زل زدم تو چشماش و گفتم :
رها- دلم برای بابا تنگ شده!
نگاهش رنگ غم گرفت و از جاش بلند شد و گفت :
آنا- من میرم میز و بچینم شام آمادهاست.
بیحال لب زدم :
رها- من خیلی خستهام میخوام بخوابم.
آنا- باشه خوب بخوابی.
منتظر حرفی از جانب من نشد و رفت، از جام بلند شدم و خسته خودم رو پرت کردم رو تخت، امروز خیلی خسته شده بودم، از ساعت یازده صبح بکوب تا ساعت هفت تمرین کردم، بازوم بدلیل ضربههای که طاها میزد خیلی درد میکرد، بیشعور رحمم نمیکرد.
چشمام رو بستم و سعی کردم بدون فکر کردن به امروز و اتفاقاتش بخوابم.
•••
طاها- چرا انقدر بیجونی؟ اگر یکی بهت حمله کنه میخوای اینطوری بزنیش؟
"خودت خواستی"ای زیر لب زمزمه کردم و حمله کردم سمتش و مشتام رو پی در پی روی بدنش فرود میاوردم، خواستم مشت بعدیم رو بزنم که جا خالی داد و چون انتظارش رو نداشتم تعادلم رو از دست دادم و افتادم زمین.
طاها- چرا یهو رَم میکنی تو؟
چپ چپ نگاهش کردم و چیزی نگفتم.
طاها- بلند شو یه کم دیگه تمرین کنیم.
به شدت خسته شده بودم، با فکری که به سرم زد لبخند خبیثی زدم و از جام بلند شدم و طاها هم رو به روم ایستاد، به سمتش حمله کردم و چندتا مشت زدم و یهو ایستادم و دستم رو گذاشتم روی قلبم، نگران اومد سمتم و گفت :
طاها- رها چیشد؟
چشمام رو روی هم فشردم و لبم رو گزیدم تا نخندم، نمیدونم چرا ولی همیشه وقتی میخواستم نقش بازی کنم یا دروغ بگم خندم میگرفت.
طاها- رها یه چیزی بگو.
کلافه شده بود و نگران بود، از تمام حالت ها و کاراش مشخص بود، آروم به سمت صندلی قدم برداشتم و نشستم روش که سریع به سمتم اومد و نشست روی صندلی کنارم خم شد و زل زد تو چشمام و نگران لب زد :
طاها- رها جون به لبم کردی یه چیزی بگو.
دلم براش سوخت، صاف نشستم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
رها- خوبم نگران نباش.
نفسش رو کلافه داد بیرون و گفت :
طاها- مطمئنی؟ نریم دکتر؟
سری تکون دادم و جدی گفتم :
رها- خوبم طاها.
اوکی زمزمه کرد و بلند شد و گفت :
طاها- برای امروز کافیه.
به ساعت نگاه کردم هشت و بیست دقیقه رو نشون میداد، به سمت اتاق پرو رفتم و بعداز تعویض لباسام از اتاق خارج شدم و به سمت طاها رفتم و گفتم :
رها- بریم؟
نگاهی بهم انداخت و گفت :
طاها- بریم.
به سمت در خروجی رفتیم و خارج شدیم و به سمت ماشینش رفتیم، خواستم سوار بشم که یهو گفت :
طاها- موبایلم داخل جا مونده بشین الان میام.
باشهای گفتم و نشستن داخل ماشین و منتظر طاها شدم.
ده دقیقهای گذشت ولی طاها نیومد دیگه نگرانش شده بودم از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت محل تمرین، آروم در رو باز کردم و وارد شدم، همه جا تاریک بود، خواستم دهن باز کنم طاها رو صدا کنم که دستی جلوی دهنم نشست و صدام خفه شد.
#عشق_پر_دردسر
#رها
با حرص وارد خونه شدم و جیغ زدم، ازش حرصم گرفته بود و دلم میخواست از صد ناحیه جرش بدم، عوضی!
به سمتم اتاق رفتم و در و محکم بستم، به اطراف اتاق نگاه کردم، با حرص به سمت کمدم رفتم و هرچی لباس داخل کمدم بود با حرص پرت کردم بیرون و تمام لباسم رو بهم ریختم.
حرصم هیچ جوره خالی نمیشد، بلند شدم و بالشت رو برداشتم و شروع کردم کوبیدنش به در و دیوار و هوا و تخت.
پسره پرو میاد نزدیکم میشه بوسم میکنه بعد یهو میکشه عقب پوزخند میزنه میره، بالشت رو گرفتم و محکم کوبیدم به در اتاقم.
جیغ بلندی کشیدم و موهام رو با حرص کشیدم و نشستم زمین و یهو زدم زیر گریه.
اینکه چه مرگم شده بود رو حتی خودمم نمیدونستم فقط میدونستم دوست دارم حرصم رو سر وسیلههای خونه خالی کنم و یا بشینم یه گوشه گریه کنم!
با صدای آنا سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم.
آنا- رها؟ چخبره اینجا؟!
اشکام رو پس زدم و گفتم :
رها- چیزی نیست...
نگاهی به اتاق انداختم و ادامه دادم :
رها- دنبال یه چیزی بودم پیداش نکردم.
اومد کنارم نشست و گفت :
آنا- چرا گریه کردی؟
زل زدم تو چشماش و گفتم :
رها- دلم برای بابا تنگ شده!
نگاهش رنگ غم گرفت و از جاش بلند شد و گفت :
آنا- من میرم میز و بچینم شام آمادهاست.
بیحال لب زدم :
رها- من خیلی خستهام میخوام بخوابم.
آنا- باشه خوب بخوابی.
منتظر حرفی از جانب من نشد و رفت، از جام بلند شدم و خسته خودم رو پرت کردم رو تخت، امروز خیلی خسته شده بودم، از ساعت یازده صبح بکوب تا ساعت هفت تمرین کردم، بازوم بدلیل ضربههای که طاها میزد خیلی درد میکرد، بیشعور رحمم نمیکرد.
چشمام رو بستم و سعی کردم بدون فکر کردن به امروز و اتفاقاتش بخوابم.
•••
طاها- چرا انقدر بیجونی؟ اگر یکی بهت حمله کنه میخوای اینطوری بزنیش؟
"خودت خواستی"ای زیر لب زمزمه کردم و حمله کردم سمتش و مشتام رو پی در پی روی بدنش فرود میاوردم، خواستم مشت بعدیم رو بزنم که جا خالی داد و چون انتظارش رو نداشتم تعادلم رو از دست دادم و افتادم زمین.
طاها- چرا یهو رَم میکنی تو؟
چپ چپ نگاهش کردم و چیزی نگفتم.
طاها- بلند شو یه کم دیگه تمرین کنیم.
به شدت خسته شده بودم، با فکری که به سرم زد لبخند خبیثی زدم و از جام بلند شدم و طاها هم رو به روم ایستاد، به سمتش حمله کردم و چندتا مشت زدم و یهو ایستادم و دستم رو گذاشتم روی قلبم، نگران اومد سمتم و گفت :
طاها- رها چیشد؟
چشمام رو روی هم فشردم و لبم رو گزیدم تا نخندم، نمیدونم چرا ولی همیشه وقتی میخواستم نقش بازی کنم یا دروغ بگم خندم میگرفت.
طاها- رها یه چیزی بگو.
کلافه شده بود و نگران بود، از تمام حالت ها و کاراش مشخص بود، آروم به سمت صندلی قدم برداشتم و نشستم روش که سریع به سمتم اومد و نشست روی صندلی کنارم خم شد و زل زد تو چشمام و نگران لب زد :
طاها- رها جون به لبم کردی یه چیزی بگو.
دلم براش سوخت، صاف نشستم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
رها- خوبم نگران نباش.
نفسش رو کلافه داد بیرون و گفت :
طاها- مطمئنی؟ نریم دکتر؟
سری تکون دادم و جدی گفتم :
رها- خوبم طاها.
اوکی زمزمه کرد و بلند شد و گفت :
طاها- برای امروز کافیه.
به ساعت نگاه کردم هشت و بیست دقیقه رو نشون میداد، به سمت اتاق پرو رفتم و بعداز تعویض لباسام از اتاق خارج شدم و به سمت طاها رفتم و گفتم :
رها- بریم؟
نگاهی بهم انداخت و گفت :
طاها- بریم.
به سمت در خروجی رفتیم و خارج شدیم و به سمت ماشینش رفتیم، خواستم سوار بشم که یهو گفت :
طاها- موبایلم داخل جا مونده بشین الان میام.
باشهای گفتم و نشستن داخل ماشین و منتظر طاها شدم.
ده دقیقهای گذشت ولی طاها نیومد دیگه نگرانش شده بودم از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت محل تمرین، آروم در رو باز کردم و وارد شدم، همه جا تاریک بود، خواستم دهن باز کنم طاها رو صدا کنم که دستی جلوی دهنم نشست و صدام خفه شد.
#عشق_پر_دردسر
۲۷.۷k
۰۶ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.