عشق درسایه سلطنت پارت88
کاترین و جسیکا هم میخندیدن...جاناتان هم بلند خندید.
مری:صورت و موهات رو ست کردی؟
ماها میخندیدیم و صدای جیغ مانندی از گلوی رادا خارج
میشد و پاش رو به زمین کوبید. نگاهم افتاد به تهیونگ که سرش رو پایین انداخته بود و یه دستش رو روی صورتش گرفته بود...خداکنه بخنه... ای کاش صورتش رو میدیدم
جاناتان که غش کرده بود ویکتوریا با خشم رو به من گفت
ویکتوریا: چطور به خودت اجازه میدی برای اتفاقی که برای یه بانو افتاده اینجوری بخندی؟ اون جایی که ازش اومدی بهت ادب یاد ندادن که مثل یه بانو رفتار کنی؟
پاشدم و ایستادم و زل زدم تو چشمای ویکتوریا و گفتم
مری: چیه؟الان داری میسوزی که رادا جونت سرخ آبی شده؟
ویکتوریا با خشم دندوناش رو به هم فشار داد و خواست
چیزی بگه که پیش دستی کردم و به رادا نگاه کردم و مکثی
کردم و پرخنده گفتم
مری: ولی کپی گوجه شديااا.. لباس قرمز نداشتی؟ اونموقع امکان داشت اشپزا با گوجه پلاسیده دراز بی قواره اشتباه بگیرنت لگدت کنن. کهیراتم خیلی خوشگله...
زدیم زیر خنده خودم بلند تر از همه میخندیدم رادا جیغ بلندی کشید با گریه رفت 4 اعجوبه هم بعد نگاه پرخشمی که به من انداختن دنبالش دویدن صدای خنده ام بلند تر شد.
نشستم سرجام.. با اشتهای زیاد مشغول خوردن غذام شدم.
جاناتانم خوش خنده تشریف داشت.
تهیونگ: کار تو بود.. نه؟
نگاش کردم که جدی و پرابهت جمله اش رو گفته بود. خودم رو زدم به اون راه و به جسیکا نگاه کردم و گفتم
مری: پرنسس جسیکا اعلا حضرت با شماست...
تهیونگ سریع گفت
تهیونگ: با خودتم... بیخود به اون پاس نده. گفتم کار تو بود نه؟
نگاش کردم...چهره اش میگفت سرش که پایین بوده حسابی خندیده سعی میکردم لبخند نزنم. ولی مگه میشد. لبم كش ميومد وهى جمعش میکردم هی کش میومد هی جمعش میکردم
مری: من؟؟ اصلا این کارها به من میخوره؟
تهیونگ با غیض گفت
تهیونگ: اصلا..
نگاش کردم که تا ته قضیه رفته بود. لبخند شیرینی زدم و گفتم
مری: اعتراف .. فقط یه خرده پهن اسب بود و یه گیاه خاص...
جمع ترکید...خدمتکارها و جسیکا و کاترین و جاناتان غش کرده بودن و از خنده به سرفه کردن افتادن تهیونگ باز سرش رو انداخت پایین و کشیده و ناباور گفت
تهیونگ: پهن اسب..
مری: بله قربان از نوع تازه و مطلوبش...
همه خندیدن
جاناتان : واای خداا.. بانو مری من از شیطونی های شما زیاد
شنیده بودم ولی باور نمیکردم...
تهیونگ زیر لب گفت
تهیونگ: حالا اینا به چشمه کوچیکشه
لبخند گشادی روی لبم اومد که به خنده ریزی تبدیل شد.
تهیونگ سربلند کرد و لبخند پرخنده ای رو لبش جا خوش
کرد که قلبم رو لرزوند و در حالیکه سری تکون میداد زير لب
گفت
تهیونگ: تو دیگه کی هستی
که سریع گفتم
مری: یه فرشته که هنوز زوده بشناسینم...
زل زد توی چشمم...
مری:صورت و موهات رو ست کردی؟
ماها میخندیدیم و صدای جیغ مانندی از گلوی رادا خارج
میشد و پاش رو به زمین کوبید. نگاهم افتاد به تهیونگ که سرش رو پایین انداخته بود و یه دستش رو روی صورتش گرفته بود...خداکنه بخنه... ای کاش صورتش رو میدیدم
جاناتان که غش کرده بود ویکتوریا با خشم رو به من گفت
ویکتوریا: چطور به خودت اجازه میدی برای اتفاقی که برای یه بانو افتاده اینجوری بخندی؟ اون جایی که ازش اومدی بهت ادب یاد ندادن که مثل یه بانو رفتار کنی؟
پاشدم و ایستادم و زل زدم تو چشمای ویکتوریا و گفتم
مری: چیه؟الان داری میسوزی که رادا جونت سرخ آبی شده؟
ویکتوریا با خشم دندوناش رو به هم فشار داد و خواست
چیزی بگه که پیش دستی کردم و به رادا نگاه کردم و مکثی
کردم و پرخنده گفتم
مری: ولی کپی گوجه شديااا.. لباس قرمز نداشتی؟ اونموقع امکان داشت اشپزا با گوجه پلاسیده دراز بی قواره اشتباه بگیرنت لگدت کنن. کهیراتم خیلی خوشگله...
زدیم زیر خنده خودم بلند تر از همه میخندیدم رادا جیغ بلندی کشید با گریه رفت 4 اعجوبه هم بعد نگاه پرخشمی که به من انداختن دنبالش دویدن صدای خنده ام بلند تر شد.
نشستم سرجام.. با اشتهای زیاد مشغول خوردن غذام شدم.
جاناتانم خوش خنده تشریف داشت.
تهیونگ: کار تو بود.. نه؟
نگاش کردم که جدی و پرابهت جمله اش رو گفته بود. خودم رو زدم به اون راه و به جسیکا نگاه کردم و گفتم
مری: پرنسس جسیکا اعلا حضرت با شماست...
تهیونگ سریع گفت
تهیونگ: با خودتم... بیخود به اون پاس نده. گفتم کار تو بود نه؟
نگاش کردم...چهره اش میگفت سرش که پایین بوده حسابی خندیده سعی میکردم لبخند نزنم. ولی مگه میشد. لبم كش ميومد وهى جمعش میکردم هی کش میومد هی جمعش میکردم
مری: من؟؟ اصلا این کارها به من میخوره؟
تهیونگ با غیض گفت
تهیونگ: اصلا..
نگاش کردم که تا ته قضیه رفته بود. لبخند شیرینی زدم و گفتم
مری: اعتراف .. فقط یه خرده پهن اسب بود و یه گیاه خاص...
جمع ترکید...خدمتکارها و جسیکا و کاترین و جاناتان غش کرده بودن و از خنده به سرفه کردن افتادن تهیونگ باز سرش رو انداخت پایین و کشیده و ناباور گفت
تهیونگ: پهن اسب..
مری: بله قربان از نوع تازه و مطلوبش...
همه خندیدن
جاناتان : واای خداا.. بانو مری من از شیطونی های شما زیاد
شنیده بودم ولی باور نمیکردم...
تهیونگ زیر لب گفت
تهیونگ: حالا اینا به چشمه کوچیکشه
لبخند گشادی روی لبم اومد که به خنده ریزی تبدیل شد.
تهیونگ سربلند کرد و لبخند پرخنده ای رو لبش جا خوش
کرد که قلبم رو لرزوند و در حالیکه سری تکون میداد زير لب
گفت
تهیونگ: تو دیگه کی هستی
که سریع گفتم
مری: یه فرشته که هنوز زوده بشناسینم...
زل زد توی چشمم...
۳.۸k
۰۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.