عشق درسایه سلطنت پارت86
نفسم هر لحظه تنگ تر میشد...تهیونگ در کنار رادا بود.
اشکم پر استرس چکید... توی سالن در کنار هم نشسته بودن و مشغول صحبت بودن ورادا مدام و بلند میخندید.
بلند.. شاد بی دغدغه....هه نمیدونستم تهیونگ انقدر همنشین خوبی میتونه براش باشه....پردرد و با پاهای لرزون برگشتم به اتاقم نه.. من نمیذارم. نباید بذارم اما چجوری؟
تا صبح بیدار موندم و با افکار مقشوشم جنگیدم و به زور
جلوی اشک حلقه زده توی چشمم رو گرفتم. تهیونگ شوهر من بود. حالا چه سر مسایل سیاسی.. چه ..معامله... چه هر کوفت دیگه ای به هر حال شوهرم بود. سرمیز صبحانه نرفتم ولی ژاکلین رو فرستادم سر و گوشی اب بده و ژاکلین خبر آورد که تهیونگ سر میز نیست.. این کمی برام خوب و امیدوار کننده بود...تمام روز رو فکر کردم و نقشه کشیدم از نقشه ای که توی ذهنم اومد لبخند گشادی روی لبم نقش بست.
از اتاقم زدم بیرون رفتم پیش اشپز توی اشپزخونه و ازش خواستم یه کیک کوچولو برام درست کنه و اونم با کمال میل قبول کرد. بعد از اون رفتم سمت اصطبل به داخل سرک کشیدم که 4 تا اسب داخل بود.
یه کم از اسب میترسیدم ولی مجبور بودم
لباسم رو با دست بلند کردم و با چندشی جلو رفتم و به ژاکلین نگاه کردم و گفتم
مری: ژاکلین.. ببين يه چيزی بكن دستت یه خرده از پهن ها رو بردار ...
ژاکلین : اخه بانو... شما با اینا چیکار داری؟؟
مری: بردار حالا...
بالاخره برداشتیم...از توی باغ یه تعدای گیاه که باغبونه گفته بود باعث سوزش و خارش و کهیر میشه و نباید بهش دست بزنم برگشتیم داخل.
بدجور نقشه ای برای رادا کشیده بودم باید میفهمید با بد کسی در افتاده وقتی اشپز کیک رو آورد وسطش رو باز کردم و گیاه رو هم که خیلی چیده بودم با پارچه و محتاطانه تیکه تیکه کردن وریختم داخلش و روش رو مرتب و خوشگل کردم
کیک رو بالا گرفتم و نگاش کردم که ظاهرش عالی بود. بعد رفتم سراغ یکی از جعبه جواهراتم و پهن رو ریختم توش و کلی ماده معطر خالی کردم روش که بویم خوبی داشته باشه.
مری: ژاکلین بریم اینا رو بدیم به بانو رادا...
ژاکلین در حالیکه داشت خفه میشد از خنده و قرمز شده بود
گفت
ژاکلین: بانوی من...
لبخند خوشحالی زدم و گفتم
مری: بریم.
تعظیمی کرد و کیک و گرفت و جعبه رو ازم گرفت و هر دو
رفتیم تو سالن رادا با یه تعدادی از درباریها مشغول صحبت و خنده بود.رفتم جلو و با لبخند رو مبل رو بردییش نشستم
و گفتم
مری:...
اشکم پر استرس چکید... توی سالن در کنار هم نشسته بودن و مشغول صحبت بودن ورادا مدام و بلند میخندید.
بلند.. شاد بی دغدغه....هه نمیدونستم تهیونگ انقدر همنشین خوبی میتونه براش باشه....پردرد و با پاهای لرزون برگشتم به اتاقم نه.. من نمیذارم. نباید بذارم اما چجوری؟
تا صبح بیدار موندم و با افکار مقشوشم جنگیدم و به زور
جلوی اشک حلقه زده توی چشمم رو گرفتم. تهیونگ شوهر من بود. حالا چه سر مسایل سیاسی.. چه ..معامله... چه هر کوفت دیگه ای به هر حال شوهرم بود. سرمیز صبحانه نرفتم ولی ژاکلین رو فرستادم سر و گوشی اب بده و ژاکلین خبر آورد که تهیونگ سر میز نیست.. این کمی برام خوب و امیدوار کننده بود...تمام روز رو فکر کردم و نقشه کشیدم از نقشه ای که توی ذهنم اومد لبخند گشادی روی لبم نقش بست.
از اتاقم زدم بیرون رفتم پیش اشپز توی اشپزخونه و ازش خواستم یه کیک کوچولو برام درست کنه و اونم با کمال میل قبول کرد. بعد از اون رفتم سمت اصطبل به داخل سرک کشیدم که 4 تا اسب داخل بود.
یه کم از اسب میترسیدم ولی مجبور بودم
لباسم رو با دست بلند کردم و با چندشی جلو رفتم و به ژاکلین نگاه کردم و گفتم
مری: ژاکلین.. ببين يه چيزی بكن دستت یه خرده از پهن ها رو بردار ...
ژاکلین : اخه بانو... شما با اینا چیکار داری؟؟
مری: بردار حالا...
بالاخره برداشتیم...از توی باغ یه تعدای گیاه که باغبونه گفته بود باعث سوزش و خارش و کهیر میشه و نباید بهش دست بزنم برگشتیم داخل.
بدجور نقشه ای برای رادا کشیده بودم باید میفهمید با بد کسی در افتاده وقتی اشپز کیک رو آورد وسطش رو باز کردم و گیاه رو هم که خیلی چیده بودم با پارچه و محتاطانه تیکه تیکه کردن وریختم داخلش و روش رو مرتب و خوشگل کردم
کیک رو بالا گرفتم و نگاش کردم که ظاهرش عالی بود. بعد رفتم سراغ یکی از جعبه جواهراتم و پهن رو ریختم توش و کلی ماده معطر خالی کردم روش که بویم خوبی داشته باشه.
مری: ژاکلین بریم اینا رو بدیم به بانو رادا...
ژاکلین در حالیکه داشت خفه میشد از خنده و قرمز شده بود
گفت
ژاکلین: بانوی من...
لبخند خوشحالی زدم و گفتم
مری: بریم.
تعظیمی کرد و کیک و گرفت و جعبه رو ازم گرفت و هر دو
رفتیم تو سالن رادا با یه تعدادی از درباریها مشغول صحبت و خنده بود.رفتم جلو و با لبخند رو مبل رو بردییش نشستم
و گفتم
مری:...
۴.۴k
۰۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.