عشق درسایه سلطنت پارت90
🎁سه پارت هدیه به اسرار خودتون دیگه نگید بزار ..یکی دیگه شرطا رو برسونید منم میزارم پس جان مادرتون نر*ینین به اعصابم🙂❤️
پربغض و پردرد بدون اینکه نگاش کنم خواستم رد شم که
صداش اومد.
تهیونگ: حالت خوبه؟
همه خشمم رو توی چشمم ریختم وزل زدم بهش و گفتم
مری: به شما هیچ ربطی نداره...
وسریع رد شدم که بازوم رو گرفت و کشید...روبروش قرار گرفتم قطره اشکم پایین افتاد و ناخودآگاه دستم رو مشت کردم و توی سینش کوبیدم و گفتم
مری: نامر*د
ناباور به اشکم نگاه کرد گنگ گفت
تهیونگ: چی؟
هق هقی از گلوم خارج شد و بازوم رو با خشم از دستش
بیرون کشیدم و گفتم
مری: خیلی نامر*دی
و سریع ازش فاصله گرفتم و برگشتم به اتاقم در رو بستم و بهش تکیه دادم...کل اون روز رو توی اتاقم موندم و اشکام دونه دونه پایین میوفتادن...شب پردرد شنل قرمزم رو پوشیدم و رفتم توی حیاط قصر ...نفسام خیلی سنگین بود.
انگار کل وجودم با نفس کشیدن درد میگرفت چون قلبم زخمی بود....نگاهم رو روی قصر کشیدم که توی سکوت غرق بود.نگاهم روی طبقه بالا رفت که یه لحظه هنگ کردم
تهیونگ بود.... توى بالکن خیلی بزرگ و شیک اتاقش ایستاده بود و دستاش رو رو دیواره کوتاه بالکن روبروش گذاشته بود وجدی و پرغرور مثل همیشه نگام میکرد...
دستام لرزید... سریع نگاه ازش گرفتم و با عجله داخل برگشتم...صدایی از اتاق طبقه همکف توجهم رو جلب کرد.
رفتم جلو...از اتاقک گوشه سالن صداهای اه واخ و نفس های تند میومد....اروم رفتم جلو...در اتاق نیمه باز بود...تا جایی که یادمه اتاق رادا بود...در رو کمی جلو هل دادم
از دیدن چیزی که روبروم بود متعجب و شوکه دستم رو
روی دهنم گذاشتم...خدای من..
رادا توی بغل یه مر*د غریبه بود و سخت مشغول بودن...
با چندشی نگاهم رو گرفتم و سریع برگشتم به اتاقم
هر*زه کثا*فت0گوجه جند*ه...
تا صبح بیدار موندم و هرچی بیشتر فک میکردم خشمم
نسبت به رادا بیشتر و نسبت به تهیونگ کمتر میشد...
چیزی بین من و تهیونگ نبود که ازش انتظار وفاداری داشتم
مقصر هرز*گی رادا که تهیونگ نبود.
بی دلیل تهیونگ رو تبرعه کردم و همه چیز رو گردن رادا
انداختم...صبح برای اینکه جلوی اون عوضی ها سستی نشون ندم بلند شدم و سر میز رفتم 4 اعجوبه مدام کرم میریختن و تیکه مینداختن ولی من صبورانه فقط لبخند روی لب داشتم.
لحظه بلند شدنم رادا گفت
رادا: بانو مری.. من حسادت شما رو نسبت به خودم حس میکنم... میخوام بگم که...
سریع برگشتم و زل زدم تو چشمش و گفتم
مری: چی؟؟ حسادت؟ نسبت به خودتون؟ در چه باره ای؟ هر*زه بودنتون؟
جمع از جمله اخرم تو بهت فرو رفت...لبخندی زدم و گفتم
مری: نه... ممنون... من هرز**گی دوست ندارم مالخودتون
و از سالن زدم بیرون....
پربغض و پردرد بدون اینکه نگاش کنم خواستم رد شم که
صداش اومد.
تهیونگ: حالت خوبه؟
همه خشمم رو توی چشمم ریختم وزل زدم بهش و گفتم
مری: به شما هیچ ربطی نداره...
وسریع رد شدم که بازوم رو گرفت و کشید...روبروش قرار گرفتم قطره اشکم پایین افتاد و ناخودآگاه دستم رو مشت کردم و توی سینش کوبیدم و گفتم
مری: نامر*د
ناباور به اشکم نگاه کرد گنگ گفت
تهیونگ: چی؟
هق هقی از گلوم خارج شد و بازوم رو با خشم از دستش
بیرون کشیدم و گفتم
مری: خیلی نامر*دی
و سریع ازش فاصله گرفتم و برگشتم به اتاقم در رو بستم و بهش تکیه دادم...کل اون روز رو توی اتاقم موندم و اشکام دونه دونه پایین میوفتادن...شب پردرد شنل قرمزم رو پوشیدم و رفتم توی حیاط قصر ...نفسام خیلی سنگین بود.
انگار کل وجودم با نفس کشیدن درد میگرفت چون قلبم زخمی بود....نگاهم رو روی قصر کشیدم که توی سکوت غرق بود.نگاهم روی طبقه بالا رفت که یه لحظه هنگ کردم
تهیونگ بود.... توى بالکن خیلی بزرگ و شیک اتاقش ایستاده بود و دستاش رو رو دیواره کوتاه بالکن روبروش گذاشته بود وجدی و پرغرور مثل همیشه نگام میکرد...
دستام لرزید... سریع نگاه ازش گرفتم و با عجله داخل برگشتم...صدایی از اتاق طبقه همکف توجهم رو جلب کرد.
رفتم جلو...از اتاقک گوشه سالن صداهای اه واخ و نفس های تند میومد....اروم رفتم جلو...در اتاق نیمه باز بود...تا جایی که یادمه اتاق رادا بود...در رو کمی جلو هل دادم
از دیدن چیزی که روبروم بود متعجب و شوکه دستم رو
روی دهنم گذاشتم...خدای من..
رادا توی بغل یه مر*د غریبه بود و سخت مشغول بودن...
با چندشی نگاهم رو گرفتم و سریع برگشتم به اتاقم
هر*زه کثا*فت0گوجه جند*ه...
تا صبح بیدار موندم و هرچی بیشتر فک میکردم خشمم
نسبت به رادا بیشتر و نسبت به تهیونگ کمتر میشد...
چیزی بین من و تهیونگ نبود که ازش انتظار وفاداری داشتم
مقصر هرز*گی رادا که تهیونگ نبود.
بی دلیل تهیونگ رو تبرعه کردم و همه چیز رو گردن رادا
انداختم...صبح برای اینکه جلوی اون عوضی ها سستی نشون ندم بلند شدم و سر میز رفتم 4 اعجوبه مدام کرم میریختن و تیکه مینداختن ولی من صبورانه فقط لبخند روی لب داشتم.
لحظه بلند شدنم رادا گفت
رادا: بانو مری.. من حسادت شما رو نسبت به خودم حس میکنم... میخوام بگم که...
سریع برگشتم و زل زدم تو چشمش و گفتم
مری: چی؟؟ حسادت؟ نسبت به خودتون؟ در چه باره ای؟ هر*زه بودنتون؟
جمع از جمله اخرم تو بهت فرو رفت...لبخندی زدم و گفتم
مری: نه... ممنون... من هرز**گی دوست ندارم مالخودتون
و از سالن زدم بیرون....
۵.۹k
۰۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.