عشق درسایه سلطنت پارت89
زل زد توی چشمم...چند لحظه ای به هم خیره بودیم. نگاه قهوهایش قلبم رو میلرزوند اخمی روی پیشونیش جاخوش کرد و بلند شد. جاناتان هم همراهش بلند شد و چند لحظه پشت بهم وایستاد و بعد و سالن رو با خدم و حشم ترک کرد.
مغرور...چی میشد بلند میخندیدی؟ تا حالا صدای خنده اش رو نشنیده بودم. فقط یک بار خنده اش رو دیدم... اونم اون روز بازی گلف بود....لبخندی زدم..
دو هفته ای گذشت و این روزها از شر رادا جون راحت
بودیم....گمانم داشت دوران نقاهت از بین رفتن کهیر هاش رو
میگذروند ولی متاسفانه بعد دو هفته گوجه جان خوب شد و
باز قیافه نحسش رو سر وعده ها دیدیم حدود دو هفته ای بود که تهیونگ رو ندیده بودم...
دو هفته.. 14 روز.. واای خدای من...
سر وعده های غذایی نبود و بی نهایت دلتنگش شده بودم.
واقعا دلتنگش بودم و این بدترین چیز ممکن بود.
صبح سر صبحانه نشستم سر میز... مثل 14 روز گذشته تهیونگ حضور نداشت...ولی متاسفانه رادا خره تشریف داشت.ویکتوریا با شوق خندید و گفت
ویکتوریا: واای خدای من... رادا.. واقعا از شنیدنش خوشحال شدم...
رادا ریز خندید ویکتوریا ادامه داد
ویکتوریا : بس*تر تهیونگ خیلی وقت بود که سرد
بود. واقعا خوشحالم که گرمش کردی...
رادا : واای نمیدونین تهیونگ چقدر گرم بود... واقعا شب عالی
بود...
حس کردم قلبم یه لحظه ایستاد. نفس کشیدن یادم رفت
سریع از روی صندلی بلند شدم. ويكتوريا خبیث گفت
ویکتوریا : بانو مری صبحانه تون...
تو کثافت بودن لنگه نداشت و موفق هم شده بود.. قلبم رو
درد آورده بودم. نگاش کردم و گفتم
مری: سیر شدم
صدام از ته چاه در میومد. و با عجله از سالن بیرون اومدم
وارد راهرو که شدم بغض و خشم مخلوط شد حالم خیلی بد بود یعنی واقعا تهیونگ...
بغضم به گلوم چنگ زد..بيجون با حال داغون راه میرفتم که تهیونگ رو از دور دیدم که نزدیک میشد.
دوست نداشتم باهاش روبروشم...حالم ازش بهم میخورد
بغضم شدیدتر شد به اطراف نگاه کردم که راه فراری از روبرویی باهاش پیدا کنم ولی نشد و بهم رسید....
مغرور...چی میشد بلند میخندیدی؟ تا حالا صدای خنده اش رو نشنیده بودم. فقط یک بار خنده اش رو دیدم... اونم اون روز بازی گلف بود....لبخندی زدم..
دو هفته ای گذشت و این روزها از شر رادا جون راحت
بودیم....گمانم داشت دوران نقاهت از بین رفتن کهیر هاش رو
میگذروند ولی متاسفانه بعد دو هفته گوجه جان خوب شد و
باز قیافه نحسش رو سر وعده ها دیدیم حدود دو هفته ای بود که تهیونگ رو ندیده بودم...
دو هفته.. 14 روز.. واای خدای من...
سر وعده های غذایی نبود و بی نهایت دلتنگش شده بودم.
واقعا دلتنگش بودم و این بدترین چیز ممکن بود.
صبح سر صبحانه نشستم سر میز... مثل 14 روز گذشته تهیونگ حضور نداشت...ولی متاسفانه رادا خره تشریف داشت.ویکتوریا با شوق خندید و گفت
ویکتوریا: واای خدای من... رادا.. واقعا از شنیدنش خوشحال شدم...
رادا ریز خندید ویکتوریا ادامه داد
ویکتوریا : بس*تر تهیونگ خیلی وقت بود که سرد
بود. واقعا خوشحالم که گرمش کردی...
رادا : واای نمیدونین تهیونگ چقدر گرم بود... واقعا شب عالی
بود...
حس کردم قلبم یه لحظه ایستاد. نفس کشیدن یادم رفت
سریع از روی صندلی بلند شدم. ويكتوريا خبیث گفت
ویکتوریا : بانو مری صبحانه تون...
تو کثافت بودن لنگه نداشت و موفق هم شده بود.. قلبم رو
درد آورده بودم. نگاش کردم و گفتم
مری: سیر شدم
صدام از ته چاه در میومد. و با عجله از سالن بیرون اومدم
وارد راهرو که شدم بغض و خشم مخلوط شد حالم خیلی بد بود یعنی واقعا تهیونگ...
بغضم به گلوم چنگ زد..بيجون با حال داغون راه میرفتم که تهیونگ رو از دور دیدم که نزدیک میشد.
دوست نداشتم باهاش روبروشم...حالم ازش بهم میخورد
بغضم شدیدتر شد به اطراف نگاه کردم که راه فراری از روبرویی باهاش پیدا کنم ولی نشد و بهم رسید....
۴.۵k
۰۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.