همسر اجباری ۳۷۴
#همسر_اجباری #۳۷۴
دکترو صدا زدمو اون برگشت رفتم وازش خواستم اجازه بده خودم به آنا بگم...
رفتم داخل اتاق آروم و بی صدا رفتم سمتس چشمشو بسته بود...
-آنا....
چشماشو باز کرد...و نگاهی بهم انداخت
-جانم...
-من...ینی چیزه من... من....بابا....تو...ینی....آنامامانی شدی..
آنا چشماشو با تعجب باز کردو بهم دوخت ...چی...
-آنا تورو خدا چشمات همون جوریشم بزرگه اینطوری نکنشون میترسم....خب مگه چیه من دارم بابا میشم حاال یه
سالو شیش ماه زود تر چه ایرادی داره.
الهی آنا فکر کن من عاشق بچه ام ...این هدیه خدا بوده...
اخماشو تو هم گره زدو گفت
-آریا تو قول دادی من باهات قهرم دیگه ام هیچی نگو...تو به من اهمیت ندادی...حرفم واست مهم نبوده...
من خودمم االن فهمیدمو واقعا خوشحال شدم... خدایا االن آنا فکر میکنه کارم عمدی بوده وبه آنا اهمیت ندادم رو
صندلی نشستم و به یه نقطه خیره شدم...خدایا من عاشق بچه بودمو بخاطر آنا قبول کردم قول بهش دادم حاال هم
شکر که بهمون لطف کردی... دل آنا رو رضا کن...من میخواستم روحیه اشو عوض کنم نه بدتر شه...
دکتر اومدو توصیه هایی رو به آنا کرد...
بعد از تموم شدن سرم آنا همچنان اخمش توهم بود اونقدر که من دیگه جرات نکردم چیزی بهش بگم...
سوار ماشین شدیم...بازم خاستم آرومش کنم...
مامانیه کوچولوی خودم آروم سوار شو مواظب باشیا
چنان چشم غره ای رفت که من دیگه هیچی خفه
خون گرفتم...
راه افتادم سکوت بینمون خیلی سنگین بود.
-آریا...
خدارو شکر به حرف اومد.
-تو منو دوست داری یا بچه اتو....
خخخخ حسودیش شده عشقم....
-خب معلوم زندگیم من تورو دوست دارم اون پدر سوخته کیه؟؟
-هوی در مورد بچه ام اینطوری حرف نزن باباش عشقمه ها..
الهی من به فدات آشتی...؟؟؟
-از اولم قهر نبودم خدا یه چیزی روبهم داده چیزی روکه ازم نگرفته....
.....
آنا...
آریا با گفتن این حرفم به معنی کامل هنگ کرد.... بعدش به خودش اومد....
ای جون ....مامان بچه ام....قهر نبوده....
وووایییی خدا
دکترو صدا زدمو اون برگشت رفتم وازش خواستم اجازه بده خودم به آنا بگم...
رفتم داخل اتاق آروم و بی صدا رفتم سمتس چشمشو بسته بود...
-آنا....
چشماشو باز کرد...و نگاهی بهم انداخت
-جانم...
-من...ینی چیزه من... من....بابا....تو...ینی....آنامامانی شدی..
آنا چشماشو با تعجب باز کردو بهم دوخت ...چی...
-آنا تورو خدا چشمات همون جوریشم بزرگه اینطوری نکنشون میترسم....خب مگه چیه من دارم بابا میشم حاال یه
سالو شیش ماه زود تر چه ایرادی داره.
الهی آنا فکر کن من عاشق بچه ام ...این هدیه خدا بوده...
اخماشو تو هم گره زدو گفت
-آریا تو قول دادی من باهات قهرم دیگه ام هیچی نگو...تو به من اهمیت ندادی...حرفم واست مهم نبوده...
من خودمم االن فهمیدمو واقعا خوشحال شدم... خدایا االن آنا فکر میکنه کارم عمدی بوده وبه آنا اهمیت ندادم رو
صندلی نشستم و به یه نقطه خیره شدم...خدایا من عاشق بچه بودمو بخاطر آنا قبول کردم قول بهش دادم حاال هم
شکر که بهمون لطف کردی... دل آنا رو رضا کن...من میخواستم روحیه اشو عوض کنم نه بدتر شه...
دکتر اومدو توصیه هایی رو به آنا کرد...
بعد از تموم شدن سرم آنا همچنان اخمش توهم بود اونقدر که من دیگه جرات نکردم چیزی بهش بگم...
سوار ماشین شدیم...بازم خاستم آرومش کنم...
مامانیه کوچولوی خودم آروم سوار شو مواظب باشیا
چنان چشم غره ای رفت که من دیگه هیچی خفه
خون گرفتم...
راه افتادم سکوت بینمون خیلی سنگین بود.
-آریا...
خدارو شکر به حرف اومد.
-تو منو دوست داری یا بچه اتو....
خخخخ حسودیش شده عشقم....
-خب معلوم زندگیم من تورو دوست دارم اون پدر سوخته کیه؟؟
-هوی در مورد بچه ام اینطوری حرف نزن باباش عشقمه ها..
الهی من به فدات آشتی...؟؟؟
-از اولم قهر نبودم خدا یه چیزی روبهم داده چیزی روکه ازم نگرفته....
.....
آنا...
آریا با گفتن این حرفم به معنی کامل هنگ کرد.... بعدش به خودش اومد....
ای جون ....مامان بچه ام....قهر نبوده....
وووایییی خدا
۱۴.۱k
۲۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.