همسر اجباری ۳۷۳
#همسر_اجباری #۳۷۳
جسم سبک آنارو رو تخت گذاشتم...
دوتا پرستارو یه دکتر خانم وارد اتاق شدن...
فشارشون خیلی پایینه...
بعد شروع کرد به نوشتن دارو
این دارو هارو سریع بگیرین...
احسان کاغذو چنگ زدو بی حرف برد
-راستی ایشون باردار هستن؟؟؟؟...
-نه چطور...
-دلیل این افت فشار شدیدو باید بفهمیم چند تا آزمایش رو هم باید خانمتون بده اورژانسی نوشتم که جوابشو زود
بگیرین
-واسه تجویز دارو گفتم...
احسان و با اسرار فرستادم شرکت که حداقل اون باشه...
سرم رو واسه آنا وصل کردن و کنار تختش نشستم افت فشارش خب نیست نگرانش بودم این مدت خیلی تو فکر
این ماجرا بود... آنا واقعا افسرده بود...باید دورش میکردم از این قضیه از این فکر ...از این خاطره...
باصدای آنا به خودم اومدم.
-آریا.
-جونم...خانمم حالت بهتره...
-آره...فقط سرم گیج میره.
-درد سرت به سرم خانمم...چیزی نیست فشارت پایینه ...
بزار برم به دکتر بگم به هوش اومدی...و بپرسم چی واست بیارم بخوری.
بوسه ای به دستش زدم و گفتم:
-االن میام گلم.
-باشه زودی برگرد...
به سمت ایستگاه پرستار رفتمو دکترو دیدم که داشت به یه سری کاغذ نگاه میکرد.
-خسته نباشد خانمم به هوش اومدن...
سرشو از رو کاغذا برداشت
-خب خوبه... در ضمن مبارک باشه...
با بهت گفتم چی...
-خانمتون باردارن.
-چییی مطمئنی اشتباه نمیکنید؟؟؟
- جواب آزمایشارو ببینید.
نگاهی به جواب آزمایش کردم وای ....خدددداا.آره.
-خدارو شکر دکتر ممنون....خیلی ممنونم ....
اگه بگم تموم خوشی دنیا ریخت تو دلم یه جا دروغ نگفتم. وای خدا انقدر خوشحال بودم که نزدیک بود داد بزنم .
-من داشتم میرفتم اتاق خانمتون...باید یه نکاتی رو بهشون گوش زد کنم.
اگه آنا بدونه وووای نه اون گفت دوسال تازه هنوز شیش ماه گذشته...
جسم سبک آنارو رو تخت گذاشتم...
دوتا پرستارو یه دکتر خانم وارد اتاق شدن...
فشارشون خیلی پایینه...
بعد شروع کرد به نوشتن دارو
این دارو هارو سریع بگیرین...
احسان کاغذو چنگ زدو بی حرف برد
-راستی ایشون باردار هستن؟؟؟؟...
-نه چطور...
-دلیل این افت فشار شدیدو باید بفهمیم چند تا آزمایش رو هم باید خانمتون بده اورژانسی نوشتم که جوابشو زود
بگیرین
-واسه تجویز دارو گفتم...
احسان و با اسرار فرستادم شرکت که حداقل اون باشه...
سرم رو واسه آنا وصل کردن و کنار تختش نشستم افت فشارش خب نیست نگرانش بودم این مدت خیلی تو فکر
این ماجرا بود... آنا واقعا افسرده بود...باید دورش میکردم از این قضیه از این فکر ...از این خاطره...
باصدای آنا به خودم اومدم.
-آریا.
-جونم...خانمم حالت بهتره...
-آره...فقط سرم گیج میره.
-درد سرت به سرم خانمم...چیزی نیست فشارت پایینه ...
بزار برم به دکتر بگم به هوش اومدی...و بپرسم چی واست بیارم بخوری.
بوسه ای به دستش زدم و گفتم:
-االن میام گلم.
-باشه زودی برگرد...
به سمت ایستگاه پرستار رفتمو دکترو دیدم که داشت به یه سری کاغذ نگاه میکرد.
-خسته نباشد خانمم به هوش اومدن...
سرشو از رو کاغذا برداشت
-خب خوبه... در ضمن مبارک باشه...
با بهت گفتم چی...
-خانمتون باردارن.
-چییی مطمئنی اشتباه نمیکنید؟؟؟
- جواب آزمایشارو ببینید.
نگاهی به جواب آزمایش کردم وای ....خدددداا.آره.
-خدارو شکر دکتر ممنون....خیلی ممنونم ....
اگه بگم تموم خوشی دنیا ریخت تو دلم یه جا دروغ نگفتم. وای خدا انقدر خوشحال بودم که نزدیک بود داد بزنم .
-من داشتم میرفتم اتاق خانمتون...باید یه نکاتی رو بهشون گوش زد کنم.
اگه آنا بدونه وووای نه اون گفت دوسال تازه هنوز شیش ماه گذشته...
۱۰.۲k
۲۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.