part¹⁴🦖🗿
جیمین « یکی از بادیگارد ها رفت دنبالش نگران نباش
کوک « چرا نگفتی رفته؟
جیمین « نگفتم چون میدونستم دوباره میارنش
جین « میبینم که باز این بچه رو جا گذاشتی کوکی!
جانگ می « شانس! چیز خوبیه اما نمیدونم موقعی که داشتن شانس تقسیم میکردن من کجا بودم؟ با اینکه گیر اوفتاده بودم اما خوشحال بودم طرف حسابم فعلا جئون نبوده و تا رسیدن به نیویورک در امانم! پشت سر جین پناه گرفته بودم و به چهره برزخی جئون خیره شده بودم... نفسش رو عصبی بیرون فرستاد و اشاره کرد برم کنارش ولی از جونم سیر نشده بودم
جین « بریم؟
کوک « اول اینو بده بیاد این ور باهاش کار دارم
جانگ می « شما بفرمایید برید من مزاحم نمیشم رئیس
کوک « من که دستم بهت میرسه! راه بیفتین
جانگ می « هان جه یی! هویت جدیدی که باهاش پا به نیویورک میزاشتم و نمیدونستم این دفعه قلم روزگار چی برام نوشته! دایه همیشه میگفت اگه همش به پایان مسیر فکر کنی نمیتونی از مسیر لذت ببری... تصمیم گرفته بودم هر چی شد کم نیارم و با سرنوشتم بجنگم! قوی میشم اونقدر قوی که دیگه کسی نتونه بهم زور بگه
_همه چیز طبق برنامه پیش رفته بود و جئون اونقدر سرش شلوغ بود که وقت توبیخ و هشدار به جانگ می رو نداشت... در سکوت توی هواپیما نشسته بودن و سکوت جانگ می براش عجیب بود؛ اون دختر اینقدر وراج بود که تصمیم گرفته بود چسب بیاره تا دهنش رو ببنده.... ظاهرا نشوندن اون کنار پنجره تاثیر خودش رو داشت
جانگ « حوصله ام بشدت سر رفته بود و عادت نداشتم برای مدت طولانی یه جا بشینم! کوک مشغول خوندن یه گزارش بود و هدفونش رو روی گردنش انداخته بود.... اگه بهش میگفتم هدفونش رو بهم میداد؟ یا بازم با خاک یکسانم میکرد؟ اصلا اگه یهویی برش دارم چی میشه؟
کوک « چیزی میخواهی بگی؟
جانگ می « یا حضرت برگ و درخت! قابلیت ذهن خوانی داری؟
کوک « پنج دقیقه اس بدون اینکه پلک بزنی زل زدی به من!
جانگ می « یه چیزی بگم نه نمیگی؟
کوک « بستگی داره چی باشه
جانگ می « حوصله ام سر رفته میشه.... میشه هدف
کوک « بگیرش فقط بعدش پسش بده!
جانگ می « واقعنی؟؟؟ *با چشمای رنگین کمونی
کوک « بهتره بگیرش تا نظرم عوض نشده
جانگ می « مرسییییی کوکیییی *بغل کردن کوک
_بعضی از ادما قابلیت اینو دارن که احساسات خفته ات رو بیدار کنن.... اون موقع با خودت میگی آیا تا به حال همچین حسی رو توی وجودم داشتم؟ چرا زودتر متوجه نشدم؟ شیرینش میره زیر زبونت و اون آدم میشه...آدم خاص زندگیت!
_کسی جرات اینکه بهش نزدیک بشه رو نداشت چه برسه به اینکه بغلش کنه و اسم کوچیکش رو صدا بزنه.... ظاهرا کائنات جانگ می رو سر راهش قرار داده بودن تا مدام اونو به وجد بیاره
کوک « خیلی خب بسه خودتو لوس نکن
جانگ می « بی احساس....
کوک « چرا نگفتی رفته؟
جیمین « نگفتم چون میدونستم دوباره میارنش
جین « میبینم که باز این بچه رو جا گذاشتی کوکی!
جانگ می « شانس! چیز خوبیه اما نمیدونم موقعی که داشتن شانس تقسیم میکردن من کجا بودم؟ با اینکه گیر اوفتاده بودم اما خوشحال بودم طرف حسابم فعلا جئون نبوده و تا رسیدن به نیویورک در امانم! پشت سر جین پناه گرفته بودم و به چهره برزخی جئون خیره شده بودم... نفسش رو عصبی بیرون فرستاد و اشاره کرد برم کنارش ولی از جونم سیر نشده بودم
جین « بریم؟
کوک « اول اینو بده بیاد این ور باهاش کار دارم
جانگ می « شما بفرمایید برید من مزاحم نمیشم رئیس
کوک « من که دستم بهت میرسه! راه بیفتین
جانگ می « هان جه یی! هویت جدیدی که باهاش پا به نیویورک میزاشتم و نمیدونستم این دفعه قلم روزگار چی برام نوشته! دایه همیشه میگفت اگه همش به پایان مسیر فکر کنی نمیتونی از مسیر لذت ببری... تصمیم گرفته بودم هر چی شد کم نیارم و با سرنوشتم بجنگم! قوی میشم اونقدر قوی که دیگه کسی نتونه بهم زور بگه
_همه چیز طبق برنامه پیش رفته بود و جئون اونقدر سرش شلوغ بود که وقت توبیخ و هشدار به جانگ می رو نداشت... در سکوت توی هواپیما نشسته بودن و سکوت جانگ می براش عجیب بود؛ اون دختر اینقدر وراج بود که تصمیم گرفته بود چسب بیاره تا دهنش رو ببنده.... ظاهرا نشوندن اون کنار پنجره تاثیر خودش رو داشت
جانگ « حوصله ام بشدت سر رفته بود و عادت نداشتم برای مدت طولانی یه جا بشینم! کوک مشغول خوندن یه گزارش بود و هدفونش رو روی گردنش انداخته بود.... اگه بهش میگفتم هدفونش رو بهم میداد؟ یا بازم با خاک یکسانم میکرد؟ اصلا اگه یهویی برش دارم چی میشه؟
کوک « چیزی میخواهی بگی؟
جانگ می « یا حضرت برگ و درخت! قابلیت ذهن خوانی داری؟
کوک « پنج دقیقه اس بدون اینکه پلک بزنی زل زدی به من!
جانگ می « یه چیزی بگم نه نمیگی؟
کوک « بستگی داره چی باشه
جانگ می « حوصله ام سر رفته میشه.... میشه هدف
کوک « بگیرش فقط بعدش پسش بده!
جانگ می « واقعنی؟؟؟ *با چشمای رنگین کمونی
کوک « بهتره بگیرش تا نظرم عوض نشده
جانگ می « مرسییییی کوکیییی *بغل کردن کوک
_بعضی از ادما قابلیت اینو دارن که احساسات خفته ات رو بیدار کنن.... اون موقع با خودت میگی آیا تا به حال همچین حسی رو توی وجودم داشتم؟ چرا زودتر متوجه نشدم؟ شیرینش میره زیر زبونت و اون آدم میشه...آدم خاص زندگیت!
_کسی جرات اینکه بهش نزدیک بشه رو نداشت چه برسه به اینکه بغلش کنه و اسم کوچیکش رو صدا بزنه.... ظاهرا کائنات جانگ می رو سر راهش قرار داده بودن تا مدام اونو به وجد بیاره
کوک « خیلی خب بسه خودتو لوس نکن
جانگ می « بی احساس....
۴۲.۳k
۱۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.