پارت ششم رمان برادر های ناتنی من
پارت ششم رمان برادر های ناتنی من
شوک ناشی از خواندن دفترچه خاطرات "ات" همچنان بر سر برادران سنگینی میکرد. سکوت سنگینی خانه را فرا گرفته بود، سکوتی که با صدای هقهقهای پنهان جین و تهیونگ و نفسهای لرزان نامجون شکسته میشد. آن شب هیچکس نتوانست بخوابد. هر کدام در گوشهای کز کرده بودند و با خاطرات و کردههای خودشان کلنجار میرفتند.
صبح روز بعد، حال و هوای خانه کاملاً دگرگون شده بود. خبری از شلوغی و شوخیهای همیشگی نبود. همگی با چشمانی پفکرده و صورتهایی بیحالت دور میز صبحانه جمع شدند، اما هیچکس میلی به خوردن نداشت.
نامجون، که انگار بار سنگین دنیا روی دوشش بود، بالاخره سکوت را شکست: "ما نمیتونیم اینطوری ادامه بدیم. باید یه کاری بکنیم. باید بهش نشون بدیم که تنها نیست."
یونگی، که همیشه ساکت و سرد به نظر میرسید، این بار با صدایی گرفته و چشمان قرمز شده گفت: "ما فکر میکردیم داریم ازش مراقبت میکنیم... اما در واقع، تنهاش گذاشتیم. غرقش کردیم توی تنهایی خودش."
جیمین با بغض گفت: "فکر میکردم لجبازیش از روی سرکشیه، نه از روی دردی که روحش رو میخوره."
جیهوپ، با صدایی که میلرزید، اضافه کرد: "من چقدر بهش گفتم که بخنده، که شاد باشه... چطور نفهمیدم که خندههاش رو پشت نقاب پنهون میکنه؟"
جونگکوک که از همه کوچکتر بود و همیشه با "ات" بیشتر درگیر میشد، حالا سرش را بین دستانش گرفته بود: "من... من خیلی اذیتش کردم. فکر میکردم میخواد جلب توجه کنه. اگر میدونستم..."
تهیونگ با چشمان گریان به نامجون نگاه کرد: "حالا چیکار کنیم هیونگ؟ چطوری جبران کنیم؟"
نامجون نفس عمیقی کشید. "اول از همه، باید با اون روانشناس که دکتر گفت صحبت کنیم. "ات" به کمک تخصصی نیاز داره. و بعد... باید خودمون رو اصلاح کنیم. باید یاد بگیریم چطور باهاش ارتباط برقرار کنیم. چطور به حرفهاش گوش بدیم، حتی اگه حرفی نزنه."
آن روز، برادران تماسهای زیادی گرفتند و با نهایت عجله، نوبت ملاقات با یک روانشناس متخصص در زمینه افسردگی و PTSD برای "ات" را رزرو کردند. دکتر در مورد وضعیت "ات" به آنها توضیح داد و گفت که روند درمان طولانی و نیازمند صبر و حمایت بیدریغ آنهاست.
وقتی برادران به بیمارستان برگشتند، وارد اتاق "ات" شدند. "ات" هنوز در خواب مصنوعی بود. نامجون کنار تختش نشست، دستش را به آرامی روی دست "ات" گذاشت. "ات"... ببخشید. ببخشید که ندیدیم. ببخشید که نشنیدیم. قول میدیم از این به بعد کنار باشیم. واقعاً کنار باشیم."
جین، با چشمانی پر از اشک، موهای "ات" را نوازش کرد. "تو برای ما مهمی، "ات". خیلی مهمی. ما هیچوقت نمیذاریم دوباره تنها باشی."
یونگی، با اینکه سعی میکرد احساساتش را پنهان کند، اشکهایش امانش نداد. "ما احمق بودیم. نفهم بودیم. اما حالا میفهمیم."
کمکم، با گذشت روزها، وضعیت جسمانی "ات" کمی بهتر شد. او از خواب مصنوعی خارج شد، اما هنوز بسیار ضعیف و بیحال بود. چشمانش بیفروغ بودند و به ندرت نگاهی به برادران میانداخت. سکوت او، این بار نه از سر لجبازی، بلکه از شدت خستگی و بیحالی بود.
برادران با نهایت دقت و مهربانی از "ات" مراقبت میکردند. نامجون هر روز قسمتهایی از دفترچه را دوباره میخواند تا مبادا چیزی را فراموش کند و بتواند بهتر "ات" را درک کند. جیهوپ سعی میکرد با داستانهای آرام و ملایم، کمی از سنگینی فضا را کم کند. جیمین و جونگکوک، با اینکه هنوز گیج و ناراحت بودند، هر کاری از دستشان برمیآمد برای کمک به "ات" انجام میدادند. تهیونگ هر روز گلهای تازه برای اتاق "ات" میآورد و یونگی هر لحظه کنار تخت او مینشست، بدون اینکه حرفی بزند، فقط حضور داشت.
اما "ات" همچنان در دنیای خودش بود. گهگاهی، نگاهی کوتاه به یکی از برادرها میانداخت، نگاهی که حاوی ترکیبی از ترس، خشم و خستگی عمیق بود. انگار میپرسید: "حالا که میدانید، چه فرقی میکند؟"
روزی، دکتر به نامجون گفت که برای ادامه روند درمان، "ات" باید با روانشناس صحبت کند. این گام اول برای بازگشت او به زندگی بود. اما "ات" کاملاً بیتمایل بود. نامجون میدانست که مجبور کردن او فایدهای ندارد. باید راهی پیدا میکردند تا "ات" خودش بخواهد.
وقتی نامجون کنار تخت "ات" نشست، به آرامی دفترچه خاطراتش را روی میز کناری گذاشت. "ات"... ما دفترچهات رو خوندیم. همه چیز رو میدونیم. میدونیم چقدر اذیت شدی. ما ازت عذرخواهی میکنیم که ندونستیم و نفهمیدیم. اما حالا میخوایم جبران کنیم. میخوایم کنارت باشیم و بهت کمک کنیم. ما... ما دوستت داریم، "ات". تو خانوادهی مایی."
ادامه دارد...
بای بای تا پارت بعد 😘مولوی😂😂
شوک ناشی از خواندن دفترچه خاطرات "ات" همچنان بر سر برادران سنگینی میکرد. سکوت سنگینی خانه را فرا گرفته بود، سکوتی که با صدای هقهقهای پنهان جین و تهیونگ و نفسهای لرزان نامجون شکسته میشد. آن شب هیچکس نتوانست بخوابد. هر کدام در گوشهای کز کرده بودند و با خاطرات و کردههای خودشان کلنجار میرفتند.
صبح روز بعد، حال و هوای خانه کاملاً دگرگون شده بود. خبری از شلوغی و شوخیهای همیشگی نبود. همگی با چشمانی پفکرده و صورتهایی بیحالت دور میز صبحانه جمع شدند، اما هیچکس میلی به خوردن نداشت.
نامجون، که انگار بار سنگین دنیا روی دوشش بود، بالاخره سکوت را شکست: "ما نمیتونیم اینطوری ادامه بدیم. باید یه کاری بکنیم. باید بهش نشون بدیم که تنها نیست."
یونگی، که همیشه ساکت و سرد به نظر میرسید، این بار با صدایی گرفته و چشمان قرمز شده گفت: "ما فکر میکردیم داریم ازش مراقبت میکنیم... اما در واقع، تنهاش گذاشتیم. غرقش کردیم توی تنهایی خودش."
جیمین با بغض گفت: "فکر میکردم لجبازیش از روی سرکشیه، نه از روی دردی که روحش رو میخوره."
جیهوپ، با صدایی که میلرزید، اضافه کرد: "من چقدر بهش گفتم که بخنده، که شاد باشه... چطور نفهمیدم که خندههاش رو پشت نقاب پنهون میکنه؟"
جونگکوک که از همه کوچکتر بود و همیشه با "ات" بیشتر درگیر میشد، حالا سرش را بین دستانش گرفته بود: "من... من خیلی اذیتش کردم. فکر میکردم میخواد جلب توجه کنه. اگر میدونستم..."
تهیونگ با چشمان گریان به نامجون نگاه کرد: "حالا چیکار کنیم هیونگ؟ چطوری جبران کنیم؟"
نامجون نفس عمیقی کشید. "اول از همه، باید با اون روانشناس که دکتر گفت صحبت کنیم. "ات" به کمک تخصصی نیاز داره. و بعد... باید خودمون رو اصلاح کنیم. باید یاد بگیریم چطور باهاش ارتباط برقرار کنیم. چطور به حرفهاش گوش بدیم، حتی اگه حرفی نزنه."
آن روز، برادران تماسهای زیادی گرفتند و با نهایت عجله، نوبت ملاقات با یک روانشناس متخصص در زمینه افسردگی و PTSD برای "ات" را رزرو کردند. دکتر در مورد وضعیت "ات" به آنها توضیح داد و گفت که روند درمان طولانی و نیازمند صبر و حمایت بیدریغ آنهاست.
وقتی برادران به بیمارستان برگشتند، وارد اتاق "ات" شدند. "ات" هنوز در خواب مصنوعی بود. نامجون کنار تختش نشست، دستش را به آرامی روی دست "ات" گذاشت. "ات"... ببخشید. ببخشید که ندیدیم. ببخشید که نشنیدیم. قول میدیم از این به بعد کنار باشیم. واقعاً کنار باشیم."
جین، با چشمانی پر از اشک، موهای "ات" را نوازش کرد. "تو برای ما مهمی، "ات". خیلی مهمی. ما هیچوقت نمیذاریم دوباره تنها باشی."
یونگی، با اینکه سعی میکرد احساساتش را پنهان کند، اشکهایش امانش نداد. "ما احمق بودیم. نفهم بودیم. اما حالا میفهمیم."
کمکم، با گذشت روزها، وضعیت جسمانی "ات" کمی بهتر شد. او از خواب مصنوعی خارج شد، اما هنوز بسیار ضعیف و بیحال بود. چشمانش بیفروغ بودند و به ندرت نگاهی به برادران میانداخت. سکوت او، این بار نه از سر لجبازی، بلکه از شدت خستگی و بیحالی بود.
برادران با نهایت دقت و مهربانی از "ات" مراقبت میکردند. نامجون هر روز قسمتهایی از دفترچه را دوباره میخواند تا مبادا چیزی را فراموش کند و بتواند بهتر "ات" را درک کند. جیهوپ سعی میکرد با داستانهای آرام و ملایم، کمی از سنگینی فضا را کم کند. جیمین و جونگکوک، با اینکه هنوز گیج و ناراحت بودند، هر کاری از دستشان برمیآمد برای کمک به "ات" انجام میدادند. تهیونگ هر روز گلهای تازه برای اتاق "ات" میآورد و یونگی هر لحظه کنار تخت او مینشست، بدون اینکه حرفی بزند، فقط حضور داشت.
اما "ات" همچنان در دنیای خودش بود. گهگاهی، نگاهی کوتاه به یکی از برادرها میانداخت، نگاهی که حاوی ترکیبی از ترس، خشم و خستگی عمیق بود. انگار میپرسید: "حالا که میدانید، چه فرقی میکند؟"
روزی، دکتر به نامجون گفت که برای ادامه روند درمان، "ات" باید با روانشناس صحبت کند. این گام اول برای بازگشت او به زندگی بود. اما "ات" کاملاً بیتمایل بود. نامجون میدانست که مجبور کردن او فایدهای ندارد. باید راهی پیدا میکردند تا "ات" خودش بخواهد.
وقتی نامجون کنار تخت "ات" نشست، به آرامی دفترچه خاطراتش را روی میز کناری گذاشت. "ات"... ما دفترچهات رو خوندیم. همه چیز رو میدونیم. میدونیم چقدر اذیت شدی. ما ازت عذرخواهی میکنیم که ندونستیم و نفهمیدیم. اما حالا میخوایم جبران کنیم. میخوایم کنارت باشیم و بهت کمک کنیم. ما... ما دوستت داریم، "ات". تو خانوادهی مایی."
ادامه دارد...
بای بای تا پارت بعد 😘مولوی😂😂
- ۴.۱k
- ۰۲ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط