Part
Part ²⁹
ا.ت ویو:
همه جای اتاق رو خوب نگاه کردم..بعد از دوش گرفتن و عوض کردن لباس هام رفتم سمت تخت که دیدم اونور تخت یعنی روی کاناپه ها چند تا پاکت هستش..کمی برام اشنا بودن که فهمیدم همون پاکت هایی هستن که لباسای جدیدم داخلشن..سمت پاکت ها رفتم و تک تک لباس هارو از توی جعبه بیرون اوردم..نگاهشون کردم و همرو دوباره توی پاکت هاشون گذاشتم و تمام پاکت هارو بردم سمت کلوزت رومم تا بچینم شون..کل کلوزت روم پر از لباس جدید بود و اولین بار بود این لباس هارو میدیدم..لباسام رو از توی پاکت بیرون اوردم و توی کمد جا دادم..رفتم توی تخت و دراز کشیدم و چشمامو بستم و خوابیدم..
صبح با صدای پرنده هایی که کنار پنجره نشسته بودن باز کردم..انقدر سرصداشون زیاد بود با چشمای خابالود رفتم لب پنجره و پرده رو کنار زدم و با اولین چیزی که دیدم خواب از سرم پرید..ما وسط جنگل بودیم..پنجره رو باز کردم و دقیق تر نگاه کردم..واقعا وسط جنگل بودیم..پنجره رو بستم پس بگو چرا دیشب انقدر همه جا تاریک بود و هیچ نوری نداشت..سمت حمام رفتم و دست و صورتمو شستم و اومدم بیرون..بعد از پوشیدن لباسی مناسب از اتاق اومدم بیرون و از پله ها رفتم پایین..بدون نگاه کردن به اطرافم مستقیم رفتم توی اشپزخونه تا صبحونه بخورم..پشت میز نشستم و شروع کردم به خوردن که دیدم یه نفر بالای سرم ایستاده سرم رو بالا اوردم دیدم تهیونگ خیره شده بهم..بدون اهمیت صبحونمو خوردم و بعد از تموم شدن از جام بلند شدم که دیدم همونجا ایستاده
ا.ت:چرا اونجوری نگاه میکنی
تهیونگ اومد سمت میز و یکی از صندلی هارو کشید عقب و شروع کرد به خوردن صبحونه من بی اهمیت بهش رفتم توی سالن پذیرایی و روی یکی از مبل ها که روبه روی تلویزیون بود نشستم و تلویزیون رو روشن کردم..مدتی بعد تهیونگ با چند تا برگه توی دستش اومد و روی مبل کناریم نشست و برگه هارو گذاشت روی میز روبروم..با تعجب به برگه ها نگاه کردم که گفت
تهیونگ:بخونشون
خم شدم و برگه هارو از روی میز برداشتم و شروع کردم به خوندن..
پوزخندی به لبم اومد
ا.ت:قرار داد برای چی؟
تهیونگ گفت
تهیونگ:تو از الان داخل خونهی من زندگی میکنی اما...حق نداری توی کارهایی که انجام میدم دخالت کنی..زندگی من برای خودم زندگی تو برای خودت..فکر کن فقط یه همخونه هستیم
تعجب کردم برای چی این کارو میکرد..باشه ای گفتم که یه خودکار داد دستم و منم پایین برگه رو امضا کردم و اون هم امضاش کرد..
ادامه دارد🍷
ا.ت ویو:
همه جای اتاق رو خوب نگاه کردم..بعد از دوش گرفتن و عوض کردن لباس هام رفتم سمت تخت که دیدم اونور تخت یعنی روی کاناپه ها چند تا پاکت هستش..کمی برام اشنا بودن که فهمیدم همون پاکت هایی هستن که لباسای جدیدم داخلشن..سمت پاکت ها رفتم و تک تک لباس هارو از توی جعبه بیرون اوردم..نگاهشون کردم و همرو دوباره توی پاکت هاشون گذاشتم و تمام پاکت هارو بردم سمت کلوزت رومم تا بچینم شون..کل کلوزت روم پر از لباس جدید بود و اولین بار بود این لباس هارو میدیدم..لباسام رو از توی پاکت بیرون اوردم و توی کمد جا دادم..رفتم توی تخت و دراز کشیدم و چشمامو بستم و خوابیدم..
صبح با صدای پرنده هایی که کنار پنجره نشسته بودن باز کردم..انقدر سرصداشون زیاد بود با چشمای خابالود رفتم لب پنجره و پرده رو کنار زدم و با اولین چیزی که دیدم خواب از سرم پرید..ما وسط جنگل بودیم..پنجره رو باز کردم و دقیق تر نگاه کردم..واقعا وسط جنگل بودیم..پنجره رو بستم پس بگو چرا دیشب انقدر همه جا تاریک بود و هیچ نوری نداشت..سمت حمام رفتم و دست و صورتمو شستم و اومدم بیرون..بعد از پوشیدن لباسی مناسب از اتاق اومدم بیرون و از پله ها رفتم پایین..بدون نگاه کردن به اطرافم مستقیم رفتم توی اشپزخونه تا صبحونه بخورم..پشت میز نشستم و شروع کردم به خوردن که دیدم یه نفر بالای سرم ایستاده سرم رو بالا اوردم دیدم تهیونگ خیره شده بهم..بدون اهمیت صبحونمو خوردم و بعد از تموم شدن از جام بلند شدم که دیدم همونجا ایستاده
ا.ت:چرا اونجوری نگاه میکنی
تهیونگ اومد سمت میز و یکی از صندلی هارو کشید عقب و شروع کرد به خوردن صبحونه من بی اهمیت بهش رفتم توی سالن پذیرایی و روی یکی از مبل ها که روبه روی تلویزیون بود نشستم و تلویزیون رو روشن کردم..مدتی بعد تهیونگ با چند تا برگه توی دستش اومد و روی مبل کناریم نشست و برگه هارو گذاشت روی میز روبروم..با تعجب به برگه ها نگاه کردم که گفت
تهیونگ:بخونشون
خم شدم و برگه هارو از روی میز برداشتم و شروع کردم به خوندن..
پوزخندی به لبم اومد
ا.ت:قرار داد برای چی؟
تهیونگ گفت
تهیونگ:تو از الان داخل خونهی من زندگی میکنی اما...حق نداری توی کارهایی که انجام میدم دخالت کنی..زندگی من برای خودم زندگی تو برای خودت..فکر کن فقط یه همخونه هستیم
تعجب کردم برای چی این کارو میکرد..باشه ای گفتم که یه خودکار داد دستم و منم پایین برگه رو امضا کردم و اون هم امضاش کرد..
ادامه دارد🍷
- ۷.۲k
- ۱۳ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط