پارت141
#پارت141
یه لبخند اومد رو لبام، خوشم میاد زود خودشو لو میده این برای من خیلی خوبه کارمو راحت میکنه!
دستمو رو سینه ش گذاشتم دستشو بلند کرد و دور مچم حلقه کرد سرمو بلند کردم نگاهمو دوختم به چشماش.
تو چشمام زل زد. لب زل زد: گفتی کارم داری؟!
چشمای خمارمو خمار تر کردم مثله خودش لب زدم: آره!
حسام: چیکار؟!
مهسا: دلم برات تنگ شده بود!
به خوبی میشد تعجب رو توی چشماش خوند اما سعی کرد بروز نده دستشو دور کمرم حلقه کرد باعث شد فاصله بیینمون از بین بره حالا کامل تو بغلش بودم.
با صدایی که پر خواستن بود گفت: منم دلم برات تنگ شده بود، یعنی من کلا دلم برات تنگه. وقتی پیشم نیستی انگار یه چیزی کم دارم. وقتی هم که پیشم هستی دلم میخواد تو رو داخل خودم حل کنم جوری که برای همیشه ماله خودم باشی!
بدون هیچ حرفی فقط بهش نگاه میکردم. مطمئنم اگه الان کسی دیگه ای جای من بود با شنیدن حرفاش از خوشحالی رو پای خودش بند نبود. اما من الان فقط نفرتم دو برابر شد این کثافط ادعا داره که عاشق منه پس چرا بازم میخواست بهم تجاوز کنه؟! چطور بازم میخواست نابودم وقتی که ادعا داره عاشقمه. نه نه! گولتو نمیخورم.
با حس خیسی لبام. تکونی خوردم با چشمای گرد شده به حسام نگاه کردم که چشماشو بسته بود لباشو رو لبام گذاشته بود و لبامو به بازی گرفته بود!
تازه مغزم فرمان داد که چه اتفاقی افتاده دستامو رو سینه ش گذاشتم با تمام قدرتم به عقب هلش دادم چون کارم غیر منتظره بود. چند قدم عقب رفت در حالی که از عصبانیت نفس نفس میزدم انگشت اشارمو بلند کردم و تهدید کنان گفتم:
دیگه هیچ وقت... هیچ وقت این کار رو نکن!
بی توجه به چشمای متعجبش از کنارش رد شدم وارد خونه شدم یک راست راه دستشویی رو پیش گرفتم...
(حامد)
پرده روکشیدم عصبی رو تخت نشستم دستامو رو سرم گذاشتم...
زمزمه کردم: برام مهم نیست. مهم نیست حالا به حرفای حسام پی میبرم آره اون یه هرزه ست اگه نبود امشب انقدر لوندی نمیکرد.
ازت متنفرم، ازت متنفرم که به بازی گرفتیم حتما وقتی که با من بودی با حسام هم رابطه داشتی! سرمو بلند کردم دستمو مشت کردم محکم رو تخت کوبیدم.
داد زدم: ازت متنفرم. متنفر!
با صدای داد من در اتاق به شدت باز شد مامان با رنگ پریده اومد تو اتاق.
مامان:چی شده عزیزم؟ چرا دادی میزنی؟!
چشمامو رو هم گذاشتم سعی کردم خونسردی خودمو حفظ کنم آروم گفتم: لطفا تنهام بذار!
مامان معترض گفت: اما...
با تحکم گفتم: لطفا...!
بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون...
(مهسا)
شیر آب رو باز کردم. سرمو جلو بردم شروع کردم به شستن صورتم از جمله لبام. لعنتی نباید منو مبوسید اه همه چی خراب شد!
شیر آب رو بستم با آسینم صورتمو خشک کردم دستی به موهام کشیدم. دستمو رو دستگیره گذاشتم، زمزمه کردم:
تحمل کن دختر تحمل! درسته سخته ولی به اخرش فکر کن...!
در رو بازم کردم از دستشویی بیرون اومدم همزمان با ما حسام هم وارد خونه شد. بدون توجه بهش رفتم تو اتاقم...
__________________
گوشی رو برداشتم بعد از چندتا بوق جواب داد.
کیوان: به به! مهسا خانوم!
مهسا : سلام آقای وکیلی خوبین؟!
کیوان: ممنون به خوبی شما. خب! جوابتون چیه ؟!
مهسا: کی بیام قرارداد رو ببندیم؟؟
خنده ایی کرد: ایول! من با آرش حرف میزنم بهتون خبری میدم!
متعجب پرسیدم: آرش؟!
کیوان: همون احتشام!
یه اهان گفتم: اوکی فعلا روز خوش.
کیوان: روز خوش
تماس رو قطع کردم آروم زمزمه کردم:
پس اسمش آرشه! آرش احتشام. ایش اصلا اسم و فامیلش بهم نمیخوره...
با صدای داد مامان سراسیمه از اتاق بیرون اومدم داشت با تلفن حرف میزد و چشماش اشکی بود. نمیدونم داشت با کی حرف میزد یا چه اتفافی افتاده.
کنارش نشستم دستاشو گرفتم:چی شده مامان؟!
هق زد: مامان بزرگت سکته کرده!
مهسا: وای!
تلفن رو قطع کرد: باید برم پیش مامانم میگن حالش خوب نیست باید برم!
میخواست از جاش بلند شه که شونه شو گرفتم; صبر کن مامان صبر کن! بذار بابا بیاد بعد میرید.
سری تکون داد.
یه لبخند اومد رو لبام، خوشم میاد زود خودشو لو میده این برای من خیلی خوبه کارمو راحت میکنه!
دستمو رو سینه ش گذاشتم دستشو بلند کرد و دور مچم حلقه کرد سرمو بلند کردم نگاهمو دوختم به چشماش.
تو چشمام زل زد. لب زل زد: گفتی کارم داری؟!
چشمای خمارمو خمار تر کردم مثله خودش لب زدم: آره!
حسام: چیکار؟!
مهسا: دلم برات تنگ شده بود!
به خوبی میشد تعجب رو توی چشماش خوند اما سعی کرد بروز نده دستشو دور کمرم حلقه کرد باعث شد فاصله بیینمون از بین بره حالا کامل تو بغلش بودم.
با صدایی که پر خواستن بود گفت: منم دلم برات تنگ شده بود، یعنی من کلا دلم برات تنگه. وقتی پیشم نیستی انگار یه چیزی کم دارم. وقتی هم که پیشم هستی دلم میخواد تو رو داخل خودم حل کنم جوری که برای همیشه ماله خودم باشی!
بدون هیچ حرفی فقط بهش نگاه میکردم. مطمئنم اگه الان کسی دیگه ای جای من بود با شنیدن حرفاش از خوشحالی رو پای خودش بند نبود. اما من الان فقط نفرتم دو برابر شد این کثافط ادعا داره که عاشق منه پس چرا بازم میخواست بهم تجاوز کنه؟! چطور بازم میخواست نابودم وقتی که ادعا داره عاشقمه. نه نه! گولتو نمیخورم.
با حس خیسی لبام. تکونی خوردم با چشمای گرد شده به حسام نگاه کردم که چشماشو بسته بود لباشو رو لبام گذاشته بود و لبامو به بازی گرفته بود!
تازه مغزم فرمان داد که چه اتفاقی افتاده دستامو رو سینه ش گذاشتم با تمام قدرتم به عقب هلش دادم چون کارم غیر منتظره بود. چند قدم عقب رفت در حالی که از عصبانیت نفس نفس میزدم انگشت اشارمو بلند کردم و تهدید کنان گفتم:
دیگه هیچ وقت... هیچ وقت این کار رو نکن!
بی توجه به چشمای متعجبش از کنارش رد شدم وارد خونه شدم یک راست راه دستشویی رو پیش گرفتم...
(حامد)
پرده روکشیدم عصبی رو تخت نشستم دستامو رو سرم گذاشتم...
زمزمه کردم: برام مهم نیست. مهم نیست حالا به حرفای حسام پی میبرم آره اون یه هرزه ست اگه نبود امشب انقدر لوندی نمیکرد.
ازت متنفرم، ازت متنفرم که به بازی گرفتیم حتما وقتی که با من بودی با حسام هم رابطه داشتی! سرمو بلند کردم دستمو مشت کردم محکم رو تخت کوبیدم.
داد زدم: ازت متنفرم. متنفر!
با صدای داد من در اتاق به شدت باز شد مامان با رنگ پریده اومد تو اتاق.
مامان:چی شده عزیزم؟ چرا دادی میزنی؟!
چشمامو رو هم گذاشتم سعی کردم خونسردی خودمو حفظ کنم آروم گفتم: لطفا تنهام بذار!
مامان معترض گفت: اما...
با تحکم گفتم: لطفا...!
بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون...
(مهسا)
شیر آب رو باز کردم. سرمو جلو بردم شروع کردم به شستن صورتم از جمله لبام. لعنتی نباید منو مبوسید اه همه چی خراب شد!
شیر آب رو بستم با آسینم صورتمو خشک کردم دستی به موهام کشیدم. دستمو رو دستگیره گذاشتم، زمزمه کردم:
تحمل کن دختر تحمل! درسته سخته ولی به اخرش فکر کن...!
در رو بازم کردم از دستشویی بیرون اومدم همزمان با ما حسام هم وارد خونه شد. بدون توجه بهش رفتم تو اتاقم...
__________________
گوشی رو برداشتم بعد از چندتا بوق جواب داد.
کیوان: به به! مهسا خانوم!
مهسا : سلام آقای وکیلی خوبین؟!
کیوان: ممنون به خوبی شما. خب! جوابتون چیه ؟!
مهسا: کی بیام قرارداد رو ببندیم؟؟
خنده ایی کرد: ایول! من با آرش حرف میزنم بهتون خبری میدم!
متعجب پرسیدم: آرش؟!
کیوان: همون احتشام!
یه اهان گفتم: اوکی فعلا روز خوش.
کیوان: روز خوش
تماس رو قطع کردم آروم زمزمه کردم:
پس اسمش آرشه! آرش احتشام. ایش اصلا اسم و فامیلش بهم نمیخوره...
با صدای داد مامان سراسیمه از اتاق بیرون اومدم داشت با تلفن حرف میزد و چشماش اشکی بود. نمیدونم داشت با کی حرف میزد یا چه اتفافی افتاده.
کنارش نشستم دستاشو گرفتم:چی شده مامان؟!
هق زد: مامان بزرگت سکته کرده!
مهسا: وای!
تلفن رو قطع کرد: باید برم پیش مامانم میگن حالش خوب نیست باید برم!
میخواست از جاش بلند شه که شونه شو گرفتم; صبر کن مامان صبر کن! بذار بابا بیاد بعد میرید.
سری تکون داد.
۴.۷k
۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.