پارت140
#پارت140
بدون اینکه از احتشام خدافظی کنم . با قدمای محکم از اتاق اومدم بیرون...
(آرش)
با چشمای گرد شده به رفتن اون دختره نگاه کردم جانم چی شد؟ این الان به من بی احترامی کرد؟! دستامو مشت کردم.
با بسته شدن در کیوان با صدای بلند زد زیر خنده رو مبل ولو شد. دستشو گذاشت رو شکمش با صدای بلند میخندید.
تند تند بهش چشم غره میرفتم. ولی انگار نه انگار....
میون خنده بریده بریده گفت:
ایول خوشم اومد. اولین نفری بود که اینجوری تو رو میسوزند. افرین بهش!
عصبی گفتم:خفه، دختره پرو چی پبش خودش فکر کرده؟ فعلا کاری بهش ندارم تا قرار داد بسته شه بعد از اون آدمش میکنم....
خندش قطع شد: اووه بابا جدی نگیر بچه که نیستی بخوای تلافی کنی!
ابرویی بالا انداختم: شاید باشم!
پوکر نگاهم کرد از جاش بلند شد: دیوانه ایی!
بعد از اتاق رفت بیرون...
پوفی کشیدم سرمو به پشتی میل تکیه دادم چشمامو بستم. اولین چیزی که بعد از بسته شدن چشمام به خاطرم اومد تصویر چشمای آشنای اون دختر بود.
لعنت بهت من از کجا تو رو دیدم که انقدر چشمات برام آشناست.
من که اصلا ایران نبودم تو رو ببینم پس چطور انقدر برام اشنایی شاید قبل از اینکه برم امریکا تو رو دیدم، ولی اگه دیدمت چرا الان یادم نمیاد کجا دیدمت؟!
چشمامو باز کردم دستی به صورتم کشیدم....
(مهسا)
خب شرایطشون زیاد سخت نبود. میتونستم باهاش کنار بیام برگه ها رو یه گوشه گذاشتم از اتاقم بیرون اومدم... با خارج شدن من از اتاق حسام و یاشار صاف سرجاشون نشستن...
چشمامو ریز کردم: چیزی شده؟!
هماهنگ باهم گفتن: نه!
میخواستم بگم نکمه ولی بیخیال شدم راه حیاط رو در پیش گرفتم. خیلی وقته به حسام کاری نداشتم و بیخیال نقشم شدم بهتره امشب بازم شروع کنم... دو قدم نرفته سرجام وایستادم برگشتم سمتشون یه لبخند زورکی زدم رو به حسام گفتم:
میشه بیای تو حیاط؟!
متعجب سری تکون داد از جاش بلند شد. یه لحظه نگاهم به سما یاشار افتاد که با چشمای گرد شده به من نگاه میکرد.
پوزخندی بهش زدم تو دلم گفت: تعجب نکن اینا همش نقشه ست بعد از حسام نوبته توعه!
جلوتر از حسام وارد حیاط شدم. از پله ها پایین اومدم. زیر درخت گردویی که تو حیاطمون بود وایستادم تکیه مو دادم به درخت دستامو بغل کردم. منتظر چشم دوختم به در که حسام بیاد.
بعد از چند مین از خونه اومد بیرون رو پله ها وایستاد یه نگاه به داخل حیاط انداخت با دیدن من زیر درخت ابروشو بالا انداخت...
از پله ها پایین اومد اروم قدم برداشت سمتم. دستامو مشت کردم سعی کردم عادی باشم که به چیزی شک نکنه!
رو به روم وایستاد تکیه مو از درخت گرفتم و دو قدم بهش نزدیک شدم. از خودم منتفرم که مجبورم برای انتقام این راه پیش بگیرم!
فاصله بیینمون خیلی کم بود جوری که نفسام به گردنش میخورد انگار اختیارشو از دست داده بود اینو میشد از تند بالا پایین شدن قفسه سینه ش تشخیص داد
بدون اینکه از احتشام خدافظی کنم . با قدمای محکم از اتاق اومدم بیرون...
(آرش)
با چشمای گرد شده به رفتن اون دختره نگاه کردم جانم چی شد؟ این الان به من بی احترامی کرد؟! دستامو مشت کردم.
با بسته شدن در کیوان با صدای بلند زد زیر خنده رو مبل ولو شد. دستشو گذاشت رو شکمش با صدای بلند میخندید.
تند تند بهش چشم غره میرفتم. ولی انگار نه انگار....
میون خنده بریده بریده گفت:
ایول خوشم اومد. اولین نفری بود که اینجوری تو رو میسوزند. افرین بهش!
عصبی گفتم:خفه، دختره پرو چی پبش خودش فکر کرده؟ فعلا کاری بهش ندارم تا قرار داد بسته شه بعد از اون آدمش میکنم....
خندش قطع شد: اووه بابا جدی نگیر بچه که نیستی بخوای تلافی کنی!
ابرویی بالا انداختم: شاید باشم!
پوکر نگاهم کرد از جاش بلند شد: دیوانه ایی!
بعد از اتاق رفت بیرون...
پوفی کشیدم سرمو به پشتی میل تکیه دادم چشمامو بستم. اولین چیزی که بعد از بسته شدن چشمام به خاطرم اومد تصویر چشمای آشنای اون دختر بود.
لعنت بهت من از کجا تو رو دیدم که انقدر چشمات برام آشناست.
من که اصلا ایران نبودم تو رو ببینم پس چطور انقدر برام اشنایی شاید قبل از اینکه برم امریکا تو رو دیدم، ولی اگه دیدمت چرا الان یادم نمیاد کجا دیدمت؟!
چشمامو باز کردم دستی به صورتم کشیدم....
(مهسا)
خب شرایطشون زیاد سخت نبود. میتونستم باهاش کنار بیام برگه ها رو یه گوشه گذاشتم از اتاقم بیرون اومدم... با خارج شدن من از اتاق حسام و یاشار صاف سرجاشون نشستن...
چشمامو ریز کردم: چیزی شده؟!
هماهنگ باهم گفتن: نه!
میخواستم بگم نکمه ولی بیخیال شدم راه حیاط رو در پیش گرفتم. خیلی وقته به حسام کاری نداشتم و بیخیال نقشم شدم بهتره امشب بازم شروع کنم... دو قدم نرفته سرجام وایستادم برگشتم سمتشون یه لبخند زورکی زدم رو به حسام گفتم:
میشه بیای تو حیاط؟!
متعجب سری تکون داد از جاش بلند شد. یه لحظه نگاهم به سما یاشار افتاد که با چشمای گرد شده به من نگاه میکرد.
پوزخندی بهش زدم تو دلم گفت: تعجب نکن اینا همش نقشه ست بعد از حسام نوبته توعه!
جلوتر از حسام وارد حیاط شدم. از پله ها پایین اومدم. زیر درخت گردویی که تو حیاطمون بود وایستادم تکیه مو دادم به درخت دستامو بغل کردم. منتظر چشم دوختم به در که حسام بیاد.
بعد از چند مین از خونه اومد بیرون رو پله ها وایستاد یه نگاه به داخل حیاط انداخت با دیدن من زیر درخت ابروشو بالا انداخت...
از پله ها پایین اومد اروم قدم برداشت سمتم. دستامو مشت کردم سعی کردم عادی باشم که به چیزی شک نکنه!
رو به روم وایستاد تکیه مو از درخت گرفتم و دو قدم بهش نزدیک شدم. از خودم منتفرم که مجبورم برای انتقام این راه پیش بگیرم!
فاصله بیینمون خیلی کم بود جوری که نفسام به گردنش میخورد انگار اختیارشو از دست داده بود اینو میشد از تند بالا پایین شدن قفسه سینه ش تشخیص داد
۳.۲k
۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.