پارت دوم
پارت دوم
جونگکوک درو باز کرد و داخل شد
پدرش کنار پنجره نشسته بود و کتاب می خوند
-سلام پدر...من اومدم
-خسته نباشی پسرم
جونگکوک تشکری کرد و به اتاقش رفت
بعد از عوض کردن لباساش دوباره پیش پدرش رفت
-ا.ت کجاست؟
پدرش با شنیدن اسم دخترک اخمی کرد و جوابی نداد
-پدر جواب بدین! ا.ت کجاست؟
-تو اتاقشه دیگه! جای دیگه ای میره به نظرت؟
-نگید که امشبم قرار نیست بیاد شام بخوره؟!
-بهتره خودتو درگیر این مسائل نکنی من خودم حواسم بهش هست
-من برادرشم پدر....نمی تونم اجازه بدم باهاش اینطوری رفتار کنین!
-اگه می خوای باهاش خوب رفتار کنم پس یکی رو جور کن زودتر باهاش ازدواج کنه! من دیگه نمی تونم تحملش کنم
جونگکوک سری از روی تاسف تکون داد به آشپزخونه رفت
اون دو بدون ا.ت شام رو خوردن
حرف های هیونجو(پدرش) تو ذهنش تکرار میشد:
-اگه می خوای باهاش خوب رفتار کنم پس یکی رو جور کن زودتر باهاش ازدواج کنه!
جونگکوک با فکری که به ذهنش رسید از سر میز شام بلند شد و به اتاق رفت
هیونجو متعجب به رفتنش خیره شد اما اهمیتی نداد و بقیه ی شامش رو خورد
جونگکوک موبایلش رو برداشت و شماره ی مادر جیمین رو گرفت
چند دقیقه منتظر موند تا صدای مادرش رو شنید
-سلام کوک شی
-سلام اوما شبت بخیر! می خوام یه چیزی بهت بگم که حتما خوشحال میشی
جونگکوک به خاطر صمیمیت زیادی که با جیمین و خانوادش داشت و از اونجایی که خودش مادر نداشت به مادر جیمین میگفت اوما
-خب بگو ببینم چیشده*خنده*
-پدرم می خواد که خواهرم ازدواج کنه خواهر من بهترین همسر میتونه برای جیمین باشه!
-حق با توئه! کی بهتر و با اعتماد تر از خواهرت؟ واقعا من رو خوشحال کردی این وقت شبی!
-من با پدرم صحبت می کنم شمام فکراتونو بکنید تا با پدرم هماهنگ کنین
جونگکوک درو باز کرد و داخل شد
پدرش کنار پنجره نشسته بود و کتاب می خوند
-سلام پدر...من اومدم
-خسته نباشی پسرم
جونگکوک تشکری کرد و به اتاقش رفت
بعد از عوض کردن لباساش دوباره پیش پدرش رفت
-ا.ت کجاست؟
پدرش با شنیدن اسم دخترک اخمی کرد و جوابی نداد
-پدر جواب بدین! ا.ت کجاست؟
-تو اتاقشه دیگه! جای دیگه ای میره به نظرت؟
-نگید که امشبم قرار نیست بیاد شام بخوره؟!
-بهتره خودتو درگیر این مسائل نکنی من خودم حواسم بهش هست
-من برادرشم پدر....نمی تونم اجازه بدم باهاش اینطوری رفتار کنین!
-اگه می خوای باهاش خوب رفتار کنم پس یکی رو جور کن زودتر باهاش ازدواج کنه! من دیگه نمی تونم تحملش کنم
جونگکوک سری از روی تاسف تکون داد به آشپزخونه رفت
اون دو بدون ا.ت شام رو خوردن
حرف های هیونجو(پدرش) تو ذهنش تکرار میشد:
-اگه می خوای باهاش خوب رفتار کنم پس یکی رو جور کن زودتر باهاش ازدواج کنه!
جونگکوک با فکری که به ذهنش رسید از سر میز شام بلند شد و به اتاق رفت
هیونجو متعجب به رفتنش خیره شد اما اهمیتی نداد و بقیه ی شامش رو خورد
جونگکوک موبایلش رو برداشت و شماره ی مادر جیمین رو گرفت
چند دقیقه منتظر موند تا صدای مادرش رو شنید
-سلام کوک شی
-سلام اوما شبت بخیر! می خوام یه چیزی بهت بگم که حتما خوشحال میشی
جونگکوک به خاطر صمیمیت زیادی که با جیمین و خانوادش داشت و از اونجایی که خودش مادر نداشت به مادر جیمین میگفت اوما
-خب بگو ببینم چیشده*خنده*
-پدرم می خواد که خواهرم ازدواج کنه خواهر من بهترین همسر میتونه برای جیمین باشه!
-حق با توئه! کی بهتر و با اعتماد تر از خواهرت؟ واقعا من رو خوشحال کردی این وقت شبی!
-من با پدرم صحبت می کنم شمام فکراتونو بکنید تا با پدرم هماهنگ کنین
۷۷.۲k
۱۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.