اشک حسرت پارت ۷۵
#اشک حسرت #پارت ۷۵
سعید:
رفتم اتاقم لباس عوض کردم دست صورتمو شستم با حوله صورتمو خشک کردم ورفتم طرف آشپزخونه پانیذ داشت میز رو می چید
- چی درست کردی
سرک کشیدم قرمه سبزی درست کرده بود
- تو خونتون خدمت کار دارین چطور آشپزی بلدی ؟
پانیذ: راستش از آشپزی خیلی خوشم میاد
- خوبه
نشستم پشت میز سهیلم اومد ونشست
- کی پرواز داری سهیل ؟
سهیل : ساعت ۴ صبح
- از مامان خدا حافظی کردی ؟
سهیل : اره داداش
پانیذ: چقدر دیگه درس داری ؟
سهیل : دوسال دوره ای تخصصی میرم
پانیذ : دندون پزشکی ؟
سهیل : آره تو چی می خونی پانیذ ؟
پانیذ پشت میز نشست وگفت : به کسی نمیگم
سهیل : چرا ؟
پانیذ : چرا نداره دوست ندارم کسی بدونه
بعدشم لبخندی زد غذا کشیدیم ومشغول خوردن شدیم نگاهم به سهیل بود که می خواست برای دوسال تنهامون بزاره چقدر دلم براش تنگ می شد
روشو برگردوند طرفم وگفت : چیه داداش دلت برام تنگ میشه
- می خوای نشه داداش چشم آبی من
سهیل: چشم به هم زدنی دوسال می گذره ...داداش من برم وبیام باید عمو شده باشم
پانیذ خندید وگفت : وای بچه اونم سعید بابا بشه
- چرا بهم نمیاد
سهیل با خنده گفت : اصلا بهت نمیاد داداش از بس خشک وبد خنده ای یه بابای جدی میشی
پانیذ: سهیل منم میشه بااات بیام فرودگاه
سهیل : چهار صبح میرم دختر تو اون موقع باید خواب باشی
- خوب اگه بخوای بیدارت می کنیم بیا
پانیذ : مرسی سعید
- تو هم مرسی شامت خوشمزه بود
از پشت میز بلند شدم ورفتم تو سالن یکم بعد سهیل وپانیذم اومدن
سهیل: وسایلتو برداشتی ؟ سهیل : اره داداش همه چیزو برداشتم
- خوبه پس منم یکم استراحت کنم
پانیذ : ما قراره بیدار بمونیم
- خوش باشید
رفتم اتاقم ورو تخت دراز کشیدم نگاهمو به سقف سفید دوختم چی می شد اگه آسمان دست از لجاجت برمی داشت چشامو بستم وبا فکر آسمان نمی دونم چطور خوابیدم
ساعت سه بیدار شدم ولباس پوشیدم پانیذ وسهیل آماده بودن ومنتظر من بودن با لبخند گفتم : خوب می بینم چشاتون میفته رو هم خوابتون میاد ؟
پانیذ : خیلی
- بریم سهیل دیرمیشه
وسایلشو برداشتم وبا هم رفتیم پایین وگذاشتم تو ماشین وراهی فرودگاه شدیم چقدر سهیل سربه سرم گذاشت منم باهاش خندیدم داداشم با دل خوش راهی سفر بشه به محض ورودمون شماره پروازش رو خوندن یه دل سیر همدیگرو بعل کردیم وبوسیدیم با پانیذم خداحافظی کرد ورفت با رفتنش یه بغض بدی تو گلوم نشسته بود وقتی از دیدم خارج شد به پانید گفتم بمونه تا برگردم ورفتم دسشویی ابی به صورتم زدم وبرگشتم وبا پانیذ برگشتیم خونه اون که دید حالم خوب نیست سکوت کرده بود وچیزی نمی گفت دلم یه ارامش می خواست آرامشی که چند سال با من سر جنگ داشت
سعید:
رفتم اتاقم لباس عوض کردم دست صورتمو شستم با حوله صورتمو خشک کردم ورفتم طرف آشپزخونه پانیذ داشت میز رو می چید
- چی درست کردی
سرک کشیدم قرمه سبزی درست کرده بود
- تو خونتون خدمت کار دارین چطور آشپزی بلدی ؟
پانیذ: راستش از آشپزی خیلی خوشم میاد
- خوبه
نشستم پشت میز سهیلم اومد ونشست
- کی پرواز داری سهیل ؟
سهیل : ساعت ۴ صبح
- از مامان خدا حافظی کردی ؟
سهیل : اره داداش
پانیذ: چقدر دیگه درس داری ؟
سهیل : دوسال دوره ای تخصصی میرم
پانیذ : دندون پزشکی ؟
سهیل : آره تو چی می خونی پانیذ ؟
پانیذ پشت میز نشست وگفت : به کسی نمیگم
سهیل : چرا ؟
پانیذ : چرا نداره دوست ندارم کسی بدونه
بعدشم لبخندی زد غذا کشیدیم ومشغول خوردن شدیم نگاهم به سهیل بود که می خواست برای دوسال تنهامون بزاره چقدر دلم براش تنگ می شد
روشو برگردوند طرفم وگفت : چیه داداش دلت برام تنگ میشه
- می خوای نشه داداش چشم آبی من
سهیل: چشم به هم زدنی دوسال می گذره ...داداش من برم وبیام باید عمو شده باشم
پانیذ خندید وگفت : وای بچه اونم سعید بابا بشه
- چرا بهم نمیاد
سهیل با خنده گفت : اصلا بهت نمیاد داداش از بس خشک وبد خنده ای یه بابای جدی میشی
پانیذ: سهیل منم میشه بااات بیام فرودگاه
سهیل : چهار صبح میرم دختر تو اون موقع باید خواب باشی
- خوب اگه بخوای بیدارت می کنیم بیا
پانیذ : مرسی سعید
- تو هم مرسی شامت خوشمزه بود
از پشت میز بلند شدم ورفتم تو سالن یکم بعد سهیل وپانیذم اومدن
سهیل: وسایلتو برداشتی ؟ سهیل : اره داداش همه چیزو برداشتم
- خوبه پس منم یکم استراحت کنم
پانیذ : ما قراره بیدار بمونیم
- خوش باشید
رفتم اتاقم ورو تخت دراز کشیدم نگاهمو به سقف سفید دوختم چی می شد اگه آسمان دست از لجاجت برمی داشت چشامو بستم وبا فکر آسمان نمی دونم چطور خوابیدم
ساعت سه بیدار شدم ولباس پوشیدم پانیذ وسهیل آماده بودن ومنتظر من بودن با لبخند گفتم : خوب می بینم چشاتون میفته رو هم خوابتون میاد ؟
پانیذ : خیلی
- بریم سهیل دیرمیشه
وسایلشو برداشتم وبا هم رفتیم پایین وگذاشتم تو ماشین وراهی فرودگاه شدیم چقدر سهیل سربه سرم گذاشت منم باهاش خندیدم داداشم با دل خوش راهی سفر بشه به محض ورودمون شماره پروازش رو خوندن یه دل سیر همدیگرو بعل کردیم وبوسیدیم با پانیذم خداحافظی کرد ورفت با رفتنش یه بغض بدی تو گلوم نشسته بود وقتی از دیدم خارج شد به پانید گفتم بمونه تا برگردم ورفتم دسشویی ابی به صورتم زدم وبرگشتم وبا پانیذ برگشتیم خونه اون که دید حالم خوب نیست سکوت کرده بود وچیزی نمی گفت دلم یه ارامش می خواست آرامشی که چند سال با من سر جنگ داشت
۱۴.۳k
۱۸ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.