اشک حسرت پارت ۷۴
#اشک حسرت #پارت ۷۴
سعید :
- یجوری با من حرف می زنید انگار من غریبه ام
آسمان : بریم داداش
درمونده نگاهش کردم بدون توجه همراه امید رفتن بی حوصله نشستم رو نیمکت
هدیه اومد کنارم وبا بغض گفت : داداش تو آسمان رو دوست داشتی
- دوست نداشتم دوست دارم ولی ...
نفس عمیقی کشیدم از غصه نزدیک بود بزنم زیر گریه
سهیل اومد جلو وگفت : هدیه بیا اینور بزار داداش یکم آروم بشه
نشستم رو نیمکت تو راهرو بیمارستان وسعی کردم فکرم رو جم جور کنم که چرا آسمان مخالف اینکه برم خواستگاریش ولی به نتیجه نمی رسیدم من عمرا پا پس نمی کشیدم اجازه نمی دادم آسمان مال هیچ کس بشه حتا شده تو روی امید وایسم امیدی که درک ودوستیشو باهم از یاد برده بود
- داداش بریم
سرمو بلند کردم وسهیل رو نگاه کردم
- تو وپانیذبرید من باید برم شرکت
سوئیچ ماشینو بهش دادم اونا که رفتن رفتم کنار هدیه وگفتم : مواظب مادر باش هدیه چیزی لازم نداری ؟
هدیه: نه داداش کارتت پیشم هست
- هدیه به امید بگو فرداشب میریم واسه خواستگاری
هدیه : نمی خوای بگی چی شده سعید ؟
- اگه قابل گفتن بودخود آسمان می گفت
هدیه : چرا نگفتی آسمان رو دوست داری داداش حالا خودت عذاب می کشی
- تو راس میگی ولی خوب یه مشکلی پیش اومد فعلا هدیه یادت نره به امیدبگو
از بیمارستان خارج شدم وراهی شرکت شدم اونجا سعی کردم وقتم رو با کار پر کنم ولی دریغ فکر آسمان ورفتارش داشت دیونم می کرد برای بار هزارم شمارش رو گرفتم که بلاخره جواب داد
- الو
آسمان : سعید چرا دست از سرم برنمی داری چرا درکم نمی کنی
- فقط بگو چرا نه چرا میگی منو نمی خوای
آسمان : چرا نمی فهمی سعید نمی تونم
- نه نمی فهمم تو بگو ؟
آسمان : میگم
گوشی رو قطع کرد متعجب شدم
مسیج فرستاد
آسمان : فردا شب بهت میگم چرا دیگه زنگ نزن سعید خواهش می کنم
مسیج فرستادم
- باشه تا فردا شب
گوشی رو پرت کردم روی میز به صندلی تکیه دادم حالم اصلا خوب نبود اگه باز آسمان بگه نه باید چیکار می کردم ولی می دونستم از ته دل حرفاشو نمی زنه می دونستم دوستم داره ولی باید دلیلش رو می فهمیدم
بلند شدم ومیزکارم رو جم کردم وسایلمو برداشتم واز شرکت زدم بیرون یه تاکسی گرفتم وبرگشتم خونه پانیذ نشسته بود جلو تلویزیون وداشت فیلم می دید با دیدن من بلند شد وگفت : خوبی
- خوبم تنهایی ؟
پانید : سهیل رفته حمام
- آها
پانیذ: شام درست کردم بکشم
میلی به خوردن نداشتم ولی چون مهمون خونمون بود وزحمت کشیده بود گفتم : اره ممنون پانیذ نیازی نبود خودتو به زحمت بندازی
لبخندی زد وگفت : خواهش می کنم
رفتم اتاقم لباس عوض کردم دست صورتمو شستم با حوله صورتمو خشک کردم ورفتم طرف آشپزخونه پانیذ داشت میز رو می چید
سعید :
- یجوری با من حرف می زنید انگار من غریبه ام
آسمان : بریم داداش
درمونده نگاهش کردم بدون توجه همراه امید رفتن بی حوصله نشستم رو نیمکت
هدیه اومد کنارم وبا بغض گفت : داداش تو آسمان رو دوست داشتی
- دوست نداشتم دوست دارم ولی ...
نفس عمیقی کشیدم از غصه نزدیک بود بزنم زیر گریه
سهیل اومد جلو وگفت : هدیه بیا اینور بزار داداش یکم آروم بشه
نشستم رو نیمکت تو راهرو بیمارستان وسعی کردم فکرم رو جم جور کنم که چرا آسمان مخالف اینکه برم خواستگاریش ولی به نتیجه نمی رسیدم من عمرا پا پس نمی کشیدم اجازه نمی دادم آسمان مال هیچ کس بشه حتا شده تو روی امید وایسم امیدی که درک ودوستیشو باهم از یاد برده بود
- داداش بریم
سرمو بلند کردم وسهیل رو نگاه کردم
- تو وپانیذبرید من باید برم شرکت
سوئیچ ماشینو بهش دادم اونا که رفتن رفتم کنار هدیه وگفتم : مواظب مادر باش هدیه چیزی لازم نداری ؟
هدیه: نه داداش کارتت پیشم هست
- هدیه به امید بگو فرداشب میریم واسه خواستگاری
هدیه : نمی خوای بگی چی شده سعید ؟
- اگه قابل گفتن بودخود آسمان می گفت
هدیه : چرا نگفتی آسمان رو دوست داری داداش حالا خودت عذاب می کشی
- تو راس میگی ولی خوب یه مشکلی پیش اومد فعلا هدیه یادت نره به امیدبگو
از بیمارستان خارج شدم وراهی شرکت شدم اونجا سعی کردم وقتم رو با کار پر کنم ولی دریغ فکر آسمان ورفتارش داشت دیونم می کرد برای بار هزارم شمارش رو گرفتم که بلاخره جواب داد
- الو
آسمان : سعید چرا دست از سرم برنمی داری چرا درکم نمی کنی
- فقط بگو چرا نه چرا میگی منو نمی خوای
آسمان : چرا نمی فهمی سعید نمی تونم
- نه نمی فهمم تو بگو ؟
آسمان : میگم
گوشی رو قطع کرد متعجب شدم
مسیج فرستاد
آسمان : فردا شب بهت میگم چرا دیگه زنگ نزن سعید خواهش می کنم
مسیج فرستادم
- باشه تا فردا شب
گوشی رو پرت کردم روی میز به صندلی تکیه دادم حالم اصلا خوب نبود اگه باز آسمان بگه نه باید چیکار می کردم ولی می دونستم از ته دل حرفاشو نمی زنه می دونستم دوستم داره ولی باید دلیلش رو می فهمیدم
بلند شدم ومیزکارم رو جم کردم وسایلمو برداشتم واز شرکت زدم بیرون یه تاکسی گرفتم وبرگشتم خونه پانیذ نشسته بود جلو تلویزیون وداشت فیلم می دید با دیدن من بلند شد وگفت : خوبی
- خوبم تنهایی ؟
پانید : سهیل رفته حمام
- آها
پانیذ: شام درست کردم بکشم
میلی به خوردن نداشتم ولی چون مهمون خونمون بود وزحمت کشیده بود گفتم : اره ممنون پانیذ نیازی نبود خودتو به زحمت بندازی
لبخندی زد وگفت : خواهش می کنم
رفتم اتاقم لباس عوض کردم دست صورتمو شستم با حوله صورتمو خشک کردم ورفتم طرف آشپزخونه پانیذ داشت میز رو می چید
۱۳.۸k
۱۸ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.