اشک حسرت پارت ۷۷
اشک حسرت #پارت ۷۷
سعید :
دو دل شماره ای آسمان رو گرفتم ومنتظر موندم تماسم رو ردکرد ومسیج فرستاد
آسمان: دیگه هیچ وقت سراغ من نیا سعید خسته ام از دست کارات به چه زبونی بگم
- آسمان میشه ببینمت
آسمان : نه امشبم نیا خواستگاری تا وقتی مادرت حالش خوب نشده
- خیلی خوب بگو می تونم ببینمت باید باهات حرف بزنم
آسمان : الان بگو نمی تونم ببینمت
- آسمان تو که بی رحم نبودی آسمانم ...
آسمان : حرفی داری با حانوادت بیا خواستگاری وبگو ...
گوشی رو قطع کرد ویگه واقعا داشتم دیونه می شدم آسمان دیگه داشت شورش رو در می اورد من که همجوره می خواستمش
- آقای سعادت
- بله
- سلام
با دیدن پانیذ تعجب کردم لبخندی زدوگفت : چرا تعجب کردی سعید اومدم برات غذا آوردم وبرم خونه
- ممنون پانید
لبخندی زد ورو میز غذا رو چید وگفت : بابا چند روز دیگه میاد یکم کارات سبک تر میشه .نوش جان
چند لقمه غذا خوردم وگفتم : تو غذا خوردی ؟
پانیذ : نه گرسنه نیستم
- مرسی پانیذ زحمت کشیدی
پانیذ متعجب گفت: خیلی کم خوردی
- نه کافی بود سیر شدم
نگاهش کردم لبخندی زد واومد رو به روم نشست وظرف غذام رو برداشت ومشغول خوردن شد
- اینجا که غذا میدن چرا غذا آوردی ؟
پانیذ: تو فکرت بودم دیشب خیلی ناراحت بودی سعید همه چیز می گذره وهمه چی درست میشه فقط زمان نیاز دار
- خدا کنه
رفتم پشت میز ومشغول کارم شدم
- سعید
سرمو بلند کردم
- بله چیزی می خواستی بگی
پانیذ : امشب تولد دوستمه ..نمیشه ..نمیشه همراهم بیایی؟
- امشب ؟ .
پانیذ: زیاد طولش نمیدم قول میدم زود برگردیم خونه
- باشه
پانیذ: ممنون سعید
سبدظرف های غذا رو برداشت وبادلبخند خداحافظی کرد ورفت منم مشغول کارم شدم تنها چیزی که این روزا برای فرار از فکرهای سرسام آورم بهش پناه می اوردم
از سرکار برگشتم واماده شدم با پانیذ برم مهمونی تو سالن نشستم منتظرش از اتاق هدیه اومد بیرون
- آماده ای
پانیذ: اره بریم
با هم دیگه رفتیم پایین وسوار ماشین شدیم
هدیه : سعید خوبی
- خوبم
هدیه : همش ناراحتی؟
- چیزی نیست
رسیدیم محل جشن ومنم مجبور بودم پانیذ رو همراهی کنم ولی فقط جسمم اونجا بود چه روز وشب های که بی تفاوت از کنار آسمان می گذشتم وحالا حسرت داشتنش رو داشتم
سعید :
دو دل شماره ای آسمان رو گرفتم ومنتظر موندم تماسم رو ردکرد ومسیج فرستاد
آسمان: دیگه هیچ وقت سراغ من نیا سعید خسته ام از دست کارات به چه زبونی بگم
- آسمان میشه ببینمت
آسمان : نه امشبم نیا خواستگاری تا وقتی مادرت حالش خوب نشده
- خیلی خوب بگو می تونم ببینمت باید باهات حرف بزنم
آسمان : الان بگو نمی تونم ببینمت
- آسمان تو که بی رحم نبودی آسمانم ...
آسمان : حرفی داری با حانوادت بیا خواستگاری وبگو ...
گوشی رو قطع کرد ویگه واقعا داشتم دیونه می شدم آسمان دیگه داشت شورش رو در می اورد من که همجوره می خواستمش
- آقای سعادت
- بله
- سلام
با دیدن پانیذ تعجب کردم لبخندی زدوگفت : چرا تعجب کردی سعید اومدم برات غذا آوردم وبرم خونه
- ممنون پانید
لبخندی زد ورو میز غذا رو چید وگفت : بابا چند روز دیگه میاد یکم کارات سبک تر میشه .نوش جان
چند لقمه غذا خوردم وگفتم : تو غذا خوردی ؟
پانیذ : نه گرسنه نیستم
- مرسی پانیذ زحمت کشیدی
پانیذ متعجب گفت: خیلی کم خوردی
- نه کافی بود سیر شدم
نگاهش کردم لبخندی زد واومد رو به روم نشست وظرف غذام رو برداشت ومشغول خوردن شد
- اینجا که غذا میدن چرا غذا آوردی ؟
پانیذ: تو فکرت بودم دیشب خیلی ناراحت بودی سعید همه چیز می گذره وهمه چی درست میشه فقط زمان نیاز دار
- خدا کنه
رفتم پشت میز ومشغول کارم شدم
- سعید
سرمو بلند کردم
- بله چیزی می خواستی بگی
پانیذ : امشب تولد دوستمه ..نمیشه ..نمیشه همراهم بیایی؟
- امشب ؟ .
پانیذ: زیاد طولش نمیدم قول میدم زود برگردیم خونه
- باشه
پانیذ: ممنون سعید
سبدظرف های غذا رو برداشت وبادلبخند خداحافظی کرد ورفت منم مشغول کارم شدم تنها چیزی که این روزا برای فرار از فکرهای سرسام آورم بهش پناه می اوردم
از سرکار برگشتم واماده شدم با پانیذ برم مهمونی تو سالن نشستم منتظرش از اتاق هدیه اومد بیرون
- آماده ای
پانیذ: اره بریم
با هم دیگه رفتیم پایین وسوار ماشین شدیم
هدیه : سعید خوبی
- خوبم
هدیه : همش ناراحتی؟
- چیزی نیست
رسیدیم محل جشن ومنم مجبور بودم پانیذ رو همراهی کنم ولی فقط جسمم اونجا بود چه روز وشب های که بی تفاوت از کنار آسمان می گذشتم وحالا حسرت داشتنش رو داشتم
۹.۴k
۱۹ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.