لطفاً اول لایک کنید 🥺🥲
#نفرین شده #پارت_چهلم
عزیز رفت بیرون که آب بیاره ، همین که رفت بیرون اشکم راه افتاد ، مرگم امشب حتمی بود ، نمیدونم عزیز از کجا یه دفعه رسید ولی هرطور حساب میکردم خیلی به موقع بود ، آخرای نفسم بود و دیگه امیدی نداشتم ،
عزیز با لیوان آب برگشت سریع اشکمو پاک کردم و نشستم لیوانو داد دستم و گفت
:بخور عزیزم ، نوش جونت
_خیلی ممنون ، زحمتت شد عزیز
عزیز : خواهش میکنم این حرفا چیه
آبو تا آخر خوردم و لیوانو دادم دست عزیز ، هنوز نفسم زیاد برنگشته بود ، کم کم و پشت سر هم نفس میکشیدم ، با اون چیزی که من دیدم قطعا دیگه خواب به چشمام نمیومد ،
_عزیز شما برو استراحت کن من خوبم
عزیز : مطمعنی خوبی؟ نرم باز اینطوری بشی ؟
_نه خوبم خیلی ممنون ، شما بهتری ؟ سر دردی چیزی نداری ؟
عزیز جون : نه دخترم ، خیلی بهترم الحمدلله ، من که از خواب بیدار شدم اومدم به سر بهت بزنم گفتم نکنه پتویی چیزی نبرده باشی سرما بخوری
_قربون محبتت برم من ، نه مرسی همه چیز هست ، شما برو استراحت کن ممنونم
عزیز: باشه مادر ، اگه کاری داشتی حتما بیدارم کن
_چشم ، شببخیر
عزیز : شبت به خیر دخترکم
عزیز رفت و درم پشت سرش بست ، شرمنده عزیز جون هم شدم ، با این حالش حتما خیلی نگران شده ، روی تخت دراز کشیدم مطمعن بودم که دیگه نمیخوابم ، همین که یاد اون موجود میوفتادم قلبم به تپش میوفتاد و نفس نفس میزدم
اینم پارت چهلم 🤗😍 لایک و فالو یادتون نره ❤️🧡
#رمان_z #رمان #نویسنده#ترسناک
عزیز رفت بیرون که آب بیاره ، همین که رفت بیرون اشکم راه افتاد ، مرگم امشب حتمی بود ، نمیدونم عزیز از کجا یه دفعه رسید ولی هرطور حساب میکردم خیلی به موقع بود ، آخرای نفسم بود و دیگه امیدی نداشتم ،
عزیز با لیوان آب برگشت سریع اشکمو پاک کردم و نشستم لیوانو داد دستم و گفت
:بخور عزیزم ، نوش جونت
_خیلی ممنون ، زحمتت شد عزیز
عزیز : خواهش میکنم این حرفا چیه
آبو تا آخر خوردم و لیوانو دادم دست عزیز ، هنوز نفسم زیاد برنگشته بود ، کم کم و پشت سر هم نفس میکشیدم ، با اون چیزی که من دیدم قطعا دیگه خواب به چشمام نمیومد ،
_عزیز شما برو استراحت کن من خوبم
عزیز : مطمعنی خوبی؟ نرم باز اینطوری بشی ؟
_نه خوبم خیلی ممنون ، شما بهتری ؟ سر دردی چیزی نداری ؟
عزیز جون : نه دخترم ، خیلی بهترم الحمدلله ، من که از خواب بیدار شدم اومدم به سر بهت بزنم گفتم نکنه پتویی چیزی نبرده باشی سرما بخوری
_قربون محبتت برم من ، نه مرسی همه چیز هست ، شما برو استراحت کن ممنونم
عزیز: باشه مادر ، اگه کاری داشتی حتما بیدارم کن
_چشم ، شببخیر
عزیز : شبت به خیر دخترکم
عزیز رفت و درم پشت سرش بست ، شرمنده عزیز جون هم شدم ، با این حالش حتما خیلی نگران شده ، روی تخت دراز کشیدم مطمعن بودم که دیگه نمیخوابم ، همین که یاد اون موجود میوفتادم قلبم به تپش میوفتاد و نفس نفس میزدم
اینم پارت چهلم 🤗😍 لایک و فالو یادتون نره ❤️🧡
#رمان_z #رمان #نویسنده#ترسناک
۸.۳k
۱۷ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.