اول لایک لطفااا 🥲
#نفرین شده #پارت_چهل_و_دو
رفتم تو و یه سر به گوشی زدم اووووو مامان چهار بار زنگ زده بود بهش زنگ زدم
مامان : الو
_سلام مامان خوبی ، زنگ زده بودی ؟
مامان : وای الینا چرا گوشی رو جواب نمیدی دلم هزار راه رفت فکر کردم باز حال عزیز جون بد شده
_نه نگران نباشین ، عزیز خوبه ،
مامان: خدارو شکر ، ما الان داریم میایم اونجا غذا هم درست کردم دارم میارم اونجا با هم بخوریم
_باشه مامان جان منتظریم
مامان : فعلا عزیزم
_فعلا
قطع کردم و به صفحه گوشی نگاه کردم ، واااییی سه درصد از شارژ گوشیم مونده بود شارژر هم همراهم نبود ، سریع به مامان زنگ زدم ، هرچقدر صبر کردم جواب نداد ، اه مامان چرا جواب نمیدی
به ایلیا زنگ زدم
ایلیا : الوو
_ایلیا سلام زیاد وقت ندارم گوشیم شارژ نداره هر وقت اومدین شارژرم رو بیار
تا حرفمو زدم گوشیم خاموش شد ، ای بابااااا همین کم بود ، البته تقصیری هم نداشت دیشب تا صبح پای گوشی بودم
گوشی رو گذاشتم کنار و رفتم سمت عزیز جون نشستم کنارش و فشارش رو گرفتم تقریبا خوب بود ولی امکانش بود بازم بره بالا
عزیز : با کی حرف میزدی
_با مامان ، گفت که دارن میان اینجا غذا هم درست کردن
عزیز : ای بابا به زحمت افتاده ، خودم یه چیزی درست میکردم با هم میخوردیم
_عهه نگو عزیز جون ، شما فشارت بالا پایین داره نباید زیاد کار کنی بیشتر استراحت کن منم هستم سعی میکنم کمکت کنم
عزیز : فدای تو بشم دخترکم ممنونم
_خدا نکنه
بعد چند دقیقه زنگ درو زدم ، رفتم و درو باز کردم مامان و بقیه بودن
پارت چهل و یک تقدیمتون 😍❤️ لایک و فالو یادتون نره ❤️🧡
#رمان_z#رمان #نویسنده# ترسناک
رفتم تو و یه سر به گوشی زدم اووووو مامان چهار بار زنگ زده بود بهش زنگ زدم
مامان : الو
_سلام مامان خوبی ، زنگ زده بودی ؟
مامان : وای الینا چرا گوشی رو جواب نمیدی دلم هزار راه رفت فکر کردم باز حال عزیز جون بد شده
_نه نگران نباشین ، عزیز خوبه ،
مامان: خدارو شکر ، ما الان داریم میایم اونجا غذا هم درست کردم دارم میارم اونجا با هم بخوریم
_باشه مامان جان منتظریم
مامان : فعلا عزیزم
_فعلا
قطع کردم و به صفحه گوشی نگاه کردم ، واااییی سه درصد از شارژ گوشیم مونده بود شارژر هم همراهم نبود ، سریع به مامان زنگ زدم ، هرچقدر صبر کردم جواب نداد ، اه مامان چرا جواب نمیدی
به ایلیا زنگ زدم
ایلیا : الوو
_ایلیا سلام زیاد وقت ندارم گوشیم شارژ نداره هر وقت اومدین شارژرم رو بیار
تا حرفمو زدم گوشیم خاموش شد ، ای بابااااا همین کم بود ، البته تقصیری هم نداشت دیشب تا صبح پای گوشی بودم
گوشی رو گذاشتم کنار و رفتم سمت عزیز جون نشستم کنارش و فشارش رو گرفتم تقریبا خوب بود ولی امکانش بود بازم بره بالا
عزیز : با کی حرف میزدی
_با مامان ، گفت که دارن میان اینجا غذا هم درست کردن
عزیز : ای بابا به زحمت افتاده ، خودم یه چیزی درست میکردم با هم میخوردیم
_عهه نگو عزیز جون ، شما فشارت بالا پایین داره نباید زیاد کار کنی بیشتر استراحت کن منم هستم سعی میکنم کمکت کنم
عزیز : فدای تو بشم دخترکم ممنونم
_خدا نکنه
بعد چند دقیقه زنگ درو زدم ، رفتم و درو باز کردم مامان و بقیه بودن
پارت چهل و یک تقدیمتون 😍❤️ لایک و فالو یادتون نره ❤️🧡
#رمان_z#رمان #نویسنده# ترسناک
۸.۶k
۱۸ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.