لطفاً اول لایک 🥺🥰
#نفرین شده #پارت_چهل_و_یک
اصلا فکر کردن درباره اتفاقی که افتاد حالمو بد میکرد تصمیم گرفتم کمتر دربارش فکر کنم ، میدونستم که چیزای بیشتری قراره ببینم و اینم یه نمونشه پس ترسیدن هیچی رو درست نمیکنه ، مشغول گوشی شدم ، خودم به وضوح میدونستم که دیگه قرار نیست بخوابم هرچند خیلی خسته بودم ولی سعی میکردم نخوابم ، میترسیدم باز اتفاقی بیوفته این دفعه دیگه مطمعنا کسی نبود نجاتم بده همونجا جون میدادم
اینقدر با گوشی کار کردم که دیگه چشمام اذیت شد گوشی رو خاموش کردم و چند دقیقه به سقف خیره شدم ، به هیچ وجه قصد خوابیدن نداشتم ، پس چاره ای به جز یه گوشه نشستن و منتظر صبح موندن نداشتم ، تا صبح همینطور چند دقیقه به سقف خیره بودم و چند دقیقه به گوشی نگاه کردم ،
نزدیکای ساعت ۶و نیم صبح بود که دیگه از تخت پایین اومدم و رفتم که یه چیزی بخورم داشتم ضعف میکردم شام هم نخورده بودم
یه آبی به دست و صورتم زدم ، آب چایی رو گذاشتم که بجوشه و مشغول صبحانه آماده کردن شدم
ساعت ۷:۳۰ عزیز رو بیدار کردم و صبحانه رو با هم خوردیم
عزیز : به به ، چیکار کردی ؟ از کی اینقدر سحر خیز شدی ؟ تا جایی که میدونم تو اینقدر زود بیدار نمیشی
خندیدم و گفتم : ای بابا عزیز جون به خدا من اینقدرم تنبل نیستم دیگه گفتم شما هم حالت زیاد خوش نیست یه کمکی کرده باشم
عزیز : الهی قربونت برم من ، دوست ندارم به زحمت بیوفتی مادر ، دست گلت درد نکنه
_خواهش میکنم نوش جان
صبحانه رو خوردیم و عزیز اومد که سفره رو جمع کنه که نذاشتم
_عزیز شما برو بشین برات خوب نیست من همه کارا رو انجام میدم
عزیز : نمیشه که مادر خسته میشی بزار کمکت کنم من خوبم
_نه عزیز جون سختی نداره که خسته بشم شما برو بشین چند دقیقه دیگه میام فشارت رو میگیرم برو عزیز جون
با هزار خواهش و التماس بالاخره رفت توی حیاط که گلا رو آب بده منم مشغول جمع کردن سفره شدم و ظرفا رو شستم و دستگاه فشار سنج رو گرفتم و رفتم پیش عزیز جون
روی تاب بزرگی که توی حیاط گذاشته بودن نشسته بود و به اطراف نگاه میکرد
الهی بمیرم چقدر تنها بود
_عزیز سرما میخوری چرا اینجا نشستی بیا بریم تو
عزیز جون : الان میام عزیزم تو برو الان سرما میخوری اومدم کمی هوا بخورم زود میام
_چشم زود بیاید میخوام فشارتون رو بگیرم
اینم پارت چهل و یک تقدیمتون 😍❤️ لایک و فالو یادتون نره ❤️🧡
#رمان_z#رمان #نویسنده #ترسناک
اصلا فکر کردن درباره اتفاقی که افتاد حالمو بد میکرد تصمیم گرفتم کمتر دربارش فکر کنم ، میدونستم که چیزای بیشتری قراره ببینم و اینم یه نمونشه پس ترسیدن هیچی رو درست نمیکنه ، مشغول گوشی شدم ، خودم به وضوح میدونستم که دیگه قرار نیست بخوابم هرچند خیلی خسته بودم ولی سعی میکردم نخوابم ، میترسیدم باز اتفاقی بیوفته این دفعه دیگه مطمعنا کسی نبود نجاتم بده همونجا جون میدادم
اینقدر با گوشی کار کردم که دیگه چشمام اذیت شد گوشی رو خاموش کردم و چند دقیقه به سقف خیره شدم ، به هیچ وجه قصد خوابیدن نداشتم ، پس چاره ای به جز یه گوشه نشستن و منتظر صبح موندن نداشتم ، تا صبح همینطور چند دقیقه به سقف خیره بودم و چند دقیقه به گوشی نگاه کردم ،
نزدیکای ساعت ۶و نیم صبح بود که دیگه از تخت پایین اومدم و رفتم که یه چیزی بخورم داشتم ضعف میکردم شام هم نخورده بودم
یه آبی به دست و صورتم زدم ، آب چایی رو گذاشتم که بجوشه و مشغول صبحانه آماده کردن شدم
ساعت ۷:۳۰ عزیز رو بیدار کردم و صبحانه رو با هم خوردیم
عزیز : به به ، چیکار کردی ؟ از کی اینقدر سحر خیز شدی ؟ تا جایی که میدونم تو اینقدر زود بیدار نمیشی
خندیدم و گفتم : ای بابا عزیز جون به خدا من اینقدرم تنبل نیستم دیگه گفتم شما هم حالت زیاد خوش نیست یه کمکی کرده باشم
عزیز : الهی قربونت برم من ، دوست ندارم به زحمت بیوفتی مادر ، دست گلت درد نکنه
_خواهش میکنم نوش جان
صبحانه رو خوردیم و عزیز اومد که سفره رو جمع کنه که نذاشتم
_عزیز شما برو بشین برات خوب نیست من همه کارا رو انجام میدم
عزیز : نمیشه که مادر خسته میشی بزار کمکت کنم من خوبم
_نه عزیز جون سختی نداره که خسته بشم شما برو بشین چند دقیقه دیگه میام فشارت رو میگیرم برو عزیز جون
با هزار خواهش و التماس بالاخره رفت توی حیاط که گلا رو آب بده منم مشغول جمع کردن سفره شدم و ظرفا رو شستم و دستگاه فشار سنج رو گرفتم و رفتم پیش عزیز جون
روی تاب بزرگی که توی حیاط گذاشته بودن نشسته بود و به اطراف نگاه میکرد
الهی بمیرم چقدر تنها بود
_عزیز سرما میخوری چرا اینجا نشستی بیا بریم تو
عزیز جون : الان میام عزیزم تو برو الان سرما میخوری اومدم کمی هوا بخورم زود میام
_چشم زود بیاید میخوام فشارتون رو بگیرم
اینم پارت چهل و یک تقدیمتون 😍❤️ لایک و فالو یادتون نره ❤️🧡
#رمان_z#رمان #نویسنده #ترسناک
۶.۹k
۱۸ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.