میشه اول لایک کنین ؟،🥺🥲
#نفرین شده #پارت_سی_و_نه
روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم اینقدر به سقف نگاه کردم که همه ترک و هرچی رو دیوار بود حفظم شد ، کم کم داشتم به عالم خواب میرفتم و بین خواب و بیداری بودم که احساس کردم صدای پا از بیرون اتاق میاد ، بیخیال شدم و دوباره سعی کردم بخوابم ، صدای پا نزدیک شد و در اتاق باز شد ، فکر میکردم عزیزه شاید اومده سر بزنه که پتو و بقیه چیزا رو برده باشم ، واسه همین دیگه چشمام رو باز نکردم و سعی کردم بخوابم ، صدا هنوز داشت نزدیک تر میشد ،
اینقدر نزدیک شد که فکر کنم به نیم قدمی تخت رسید
چشمام رو باز کردم و صحنه ای که نباید میدیدم دیدم
خدای من این چه موجودیه دیگه سرش شبیه بز و قوچ و سگ و ترکیبی از همشون بود ، بدنش انسان بود و پاهاش شبیه اسب ،
خواستم جیغ بکشم و کمک بخوام که یهو اومد نزدیک و گردنم رو گرفت
انقدر قدرت داشت که حتی با یک فشار کوچولو هم پرتاب میشدم سمت دیوار ، گلوم رو فشار داد ، تو مرز خفگی بودم ، دیگه داشتم فاتحم رو میخوندم ، فقط باید تا سه میشمردم که جونم بیاد بالا آخرای نفسم بود که یهو عزیز جون درو باز کرد و اومد تو
وقتی منو تو اون حالت دید به صورتش چنگ زد و اومد نزدیکم فکر کنم اون موجود رو نمیدید چون فقط چشمش به من بود
عزیز : بسم الله ، چت شده دخترم ، چرا اینطوری شدی ، نفس بکش ، خدا مرگم بده چرا داری خفه میشی چیکار کنم ؟
همین که بسم الله گفت صدای جیغ اون موجود اومد و پودر شد صداش اینقدر بلند بود علاوه بر خفگی نزدیک بود کر هم بشم افتادم روی تخت و به سرفه افتادم پشت سر هم سرفه میکردم و فقط نفس نفس میزدم ،
عزیز جون اومد نزدیک و بغلم کرد ،
عزیز : الینا ، حالت خوبه ؟ چرا اینطوری شدی ؟ خدا مرگم بده چقدر قرمز شدی
اون لحظه داشتم با خودم فکر میکردم که اگه عزیز جون نمیرسید حتما میمیردم ، عزیز جون اون لحظه برام حکم فرشته نجات رو داشت
بغلش کردم و گفتم : خوبم عزیز ، نگران نباش
عزیز : آخه این یعنی چی ، چرا اینطوری شدی ؟ زنگ بزنم پدرت بیاد دنبالت ، من حالم خوبه ، نگرانم نباش برو خونه شاید بهتر شدی ؟
_نه عزیز جون خوبم فقط اگه میشه یه لیوان آب بدی دستم ممنونت میشم
عزیز : باشه مادر تو همینجا دراز بکش برات میارم
_خیلی ممنون
#پارت سی و نه تقدیمتون 😍❤️ لایک و فالو یادتون نره ❤️💝
#رمان_z #رمان #نویسنده #ترسناک
روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم اینقدر به سقف نگاه کردم که همه ترک و هرچی رو دیوار بود حفظم شد ، کم کم داشتم به عالم خواب میرفتم و بین خواب و بیداری بودم که احساس کردم صدای پا از بیرون اتاق میاد ، بیخیال شدم و دوباره سعی کردم بخوابم ، صدای پا نزدیک شد و در اتاق باز شد ، فکر میکردم عزیزه شاید اومده سر بزنه که پتو و بقیه چیزا رو برده باشم ، واسه همین دیگه چشمام رو باز نکردم و سعی کردم بخوابم ، صدا هنوز داشت نزدیک تر میشد ،
اینقدر نزدیک شد که فکر کنم به نیم قدمی تخت رسید
چشمام رو باز کردم و صحنه ای که نباید میدیدم دیدم
خدای من این چه موجودیه دیگه سرش شبیه بز و قوچ و سگ و ترکیبی از همشون بود ، بدنش انسان بود و پاهاش شبیه اسب ،
خواستم جیغ بکشم و کمک بخوام که یهو اومد نزدیک و گردنم رو گرفت
انقدر قدرت داشت که حتی با یک فشار کوچولو هم پرتاب میشدم سمت دیوار ، گلوم رو فشار داد ، تو مرز خفگی بودم ، دیگه داشتم فاتحم رو میخوندم ، فقط باید تا سه میشمردم که جونم بیاد بالا آخرای نفسم بود که یهو عزیز جون درو باز کرد و اومد تو
وقتی منو تو اون حالت دید به صورتش چنگ زد و اومد نزدیکم فکر کنم اون موجود رو نمیدید چون فقط چشمش به من بود
عزیز : بسم الله ، چت شده دخترم ، چرا اینطوری شدی ، نفس بکش ، خدا مرگم بده چرا داری خفه میشی چیکار کنم ؟
همین که بسم الله گفت صدای جیغ اون موجود اومد و پودر شد صداش اینقدر بلند بود علاوه بر خفگی نزدیک بود کر هم بشم افتادم روی تخت و به سرفه افتادم پشت سر هم سرفه میکردم و فقط نفس نفس میزدم ،
عزیز جون اومد نزدیک و بغلم کرد ،
عزیز : الینا ، حالت خوبه ؟ چرا اینطوری شدی ؟ خدا مرگم بده چقدر قرمز شدی
اون لحظه داشتم با خودم فکر میکردم که اگه عزیز جون نمیرسید حتما میمیردم ، عزیز جون اون لحظه برام حکم فرشته نجات رو داشت
بغلش کردم و گفتم : خوبم عزیز ، نگران نباش
عزیز : آخه این یعنی چی ، چرا اینطوری شدی ؟ زنگ بزنم پدرت بیاد دنبالت ، من حالم خوبه ، نگرانم نباش برو خونه شاید بهتر شدی ؟
_نه عزیز جون خوبم فقط اگه میشه یه لیوان آب بدی دستم ممنونت میشم
عزیز : باشه مادر تو همینجا دراز بکش برات میارم
_خیلی ممنون
#پارت سی و نه تقدیمتون 😍❤️ لایک و فالو یادتون نره ❤️💝
#رمان_z #رمان #نویسنده #ترسناک
۸.۳k
۱۷ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.