هوس خان👑
#هوس_خان👑
#پارت103
ماهرو اینجا نبود اما چرا ؟
دوباره از اتاق بیرون اومدم
بیرون رفته ؟
یا نه حتماً با خواهرشه به اتاق خودمون رفتم و با دیدن مهتاب که داشت موهاشو میبافت کاملا با بی فکری پرسیدم
ماهرو کجاست؟
خبری ازش نیست...
اون متعجب از جاش بلند شد
_به جای سلام کردن اول از ماهرو می پرسی؟
چیزی شده؟
دستی به موهام کشیدم نباید تابلو می کردم نباید کاری میکردم بهم شک کنه پس در اتاق بسته گفتم
نه کلی پرسیدم توی خونه خبری نبود داشتم میومدم نگاهی به اتاق ماهرو انداختم اونجا هم خبری نبود
گفتم نکنه اتفاقی افتاده !
مهتاب به سمتم اومد و منو بغل کرد سرش روی سینم گذاشت و گفت
_ یک روز نبودی و من اندازه یک سال دلم برات تنگ شده چه خوبه که برگشتی.
نه این دختر نمی خواست جواب منو بده دلم می خواست فریاد بزنم و بگم مگه با تو نیستم دارم میپرسم ماهرو کجاست؟
اما بلاخره خودش عقلش سر جاش اومد و گفت
_ ماهرو برگشت خونه پدرم
ماهرو برگشت خونه ی پدرش؟
با اجازهای کی؟
کی بهش همچین اجازه ای داده بود که برگرده؟
من فقط یک روز اینجا نبودم
مهتاب و از خودم فاصله دادم و گفتم چی شد که برگشت بدون خداحافظی از من هم رفته!
اتفاق افتاده؟
مهتاب اما خندان گفت
نه چه اتفاقی مادرش دلتنگش بود برای همین گفت ماهرو برگرده
ممکن نبود این دلیل قانع کنندهای نبود مهتاب و تو اتاق تنها گذاشتم دوباره به طبقه پایین برگشتم
سراغ مادرم از هرکسی می گرفتم بی خبر بودن هیچ کس از مادرم خبر نداشت و این یعنی همه این اتفاقات یه سرش به مادرم میرسه
چطور میخواستم این خونه رو بدون اون دختر تحمل کنم؟
چطور می تونستم اینکارو بکنم ممکن نبود!
نمیشد...
کلافه و عصبی سردرگم وسط پذیرایی طبقه پایین ایستاده بودم و به در و دیوار نگاه می کردم
با ورود مادرم به سمتش رفتم و با صدای بلند گفتم
چیکار کردی چیکارش کردی کجاست؟
اما اون ترسید نگاهی به اطراف انداخت و دستش رو روی دهنم گذاشتم گفت _ساکت باش چرا داری داد میزنی کسی صداتو بشنوه چی؟
به جهنمی گفتم و دوباره با فریاد گفتم به من بگو چیکار کردی چیکارش کردی؟
بازومو کشید و منو به سمت اتاقی که نزدیک پذیرای بود برد
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
#پارت103
ماهرو اینجا نبود اما چرا ؟
دوباره از اتاق بیرون اومدم
بیرون رفته ؟
یا نه حتماً با خواهرشه به اتاق خودمون رفتم و با دیدن مهتاب که داشت موهاشو میبافت کاملا با بی فکری پرسیدم
ماهرو کجاست؟
خبری ازش نیست...
اون متعجب از جاش بلند شد
_به جای سلام کردن اول از ماهرو می پرسی؟
چیزی شده؟
دستی به موهام کشیدم نباید تابلو می کردم نباید کاری میکردم بهم شک کنه پس در اتاق بسته گفتم
نه کلی پرسیدم توی خونه خبری نبود داشتم میومدم نگاهی به اتاق ماهرو انداختم اونجا هم خبری نبود
گفتم نکنه اتفاقی افتاده !
مهتاب به سمتم اومد و منو بغل کرد سرش روی سینم گذاشت و گفت
_ یک روز نبودی و من اندازه یک سال دلم برات تنگ شده چه خوبه که برگشتی.
نه این دختر نمی خواست جواب منو بده دلم می خواست فریاد بزنم و بگم مگه با تو نیستم دارم میپرسم ماهرو کجاست؟
اما بلاخره خودش عقلش سر جاش اومد و گفت
_ ماهرو برگشت خونه پدرم
ماهرو برگشت خونه ی پدرش؟
با اجازهای کی؟
کی بهش همچین اجازه ای داده بود که برگرده؟
من فقط یک روز اینجا نبودم
مهتاب و از خودم فاصله دادم و گفتم چی شد که برگشت بدون خداحافظی از من هم رفته!
اتفاق افتاده؟
مهتاب اما خندان گفت
نه چه اتفاقی مادرش دلتنگش بود برای همین گفت ماهرو برگرده
ممکن نبود این دلیل قانع کنندهای نبود مهتاب و تو اتاق تنها گذاشتم دوباره به طبقه پایین برگشتم
سراغ مادرم از هرکسی می گرفتم بی خبر بودن هیچ کس از مادرم خبر نداشت و این یعنی همه این اتفاقات یه سرش به مادرم میرسه
چطور میخواستم این خونه رو بدون اون دختر تحمل کنم؟
چطور می تونستم اینکارو بکنم ممکن نبود!
نمیشد...
کلافه و عصبی سردرگم وسط پذیرایی طبقه پایین ایستاده بودم و به در و دیوار نگاه می کردم
با ورود مادرم به سمتش رفتم و با صدای بلند گفتم
چیکار کردی چیکارش کردی کجاست؟
اما اون ترسید نگاهی به اطراف انداخت و دستش رو روی دهنم گذاشتم گفت _ساکت باش چرا داری داد میزنی کسی صداتو بشنوه چی؟
به جهنمی گفتم و دوباره با فریاد گفتم به من بگو چیکار کردی چیکارش کردی؟
بازومو کشید و منو به سمت اتاقی که نزدیک پذیرای بود برد
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۱۶.۷k
۰۵ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.