هوس خان👑
#هوس_خان👑
#پارت106
راضی بود که بره دور بشه از من ؟
از منی که عشق و خواستن و باهاش یاد گرفته بودم و به خاطر اون با این حس بی نظیر آشنا شده بودم؟
به سمت بیرون رفت و گفت
_میتونی بری ببینیشون شاید تونستی نظر مارالو تغییر بدی
کراواتی که دور گردنم بسته بودم و شل کردم تا شاید راه نفسام کمی بازتر بشه عرقی که روی پیشونیم نشسته بود و با پشت دستم پاک کردم و به سمت داخل رفتم
انگار خبر اومدنم توی خونه پیچیده بود که مارتل به استقلال آمد اما زن دیروز و پریروز و چند روز قبل نبود
اخمی که روی صورتش بود خبر از این می داد که همه چیز واقعا میدونه.
به سمت پذیرایی هدایتم کرد و گفت
_ بیا بشین باید باهم حرف بزنیم
سکوت کرده بودم نمیدونستم از کجا شروع کنم اما اون انگار تمام حرفهاش و جمع کرده بود و خوب میدونست چیا باید بگه
وقتی برای پذیرایی برامون قهوه آوردن فنجون قهوه رو که روی میز گذاشتم اون بدون تردید بدون اینکه حتی لحظه ای فکر کنه یا تردید داشته باشه رو به من کرد و گفت
_همه چیزو میدونم از تو انتظار نداشتم مهتاب مثل دخترمه هیچ فرقی برای من بین مهتاب ماهرو نیست
تو چطور تونستی این کار رو با دو تا دختر من بکنی؟
چطور تونستی قلب مهتاب بشکنی دختر کوچکم اینطور آزار بدی ؟
دستی به صورتم کشیدم و گفتم
این طوری که شما فکر میکنید نیست من به اجبار نمیتونم کسی رو بخوام همون لحظه که پامو به خونه رسید همون لحظه ای که ماهرو دیدم ماهرو رو خواستم نه مهتاب
حتی من نزدیکه مهتابم نشدم
🌹🍁
@khanzadehhe
😻
#پارت106
راضی بود که بره دور بشه از من ؟
از منی که عشق و خواستن و باهاش یاد گرفته بودم و به خاطر اون با این حس بی نظیر آشنا شده بودم؟
به سمت بیرون رفت و گفت
_میتونی بری ببینیشون شاید تونستی نظر مارالو تغییر بدی
کراواتی که دور گردنم بسته بودم و شل کردم تا شاید راه نفسام کمی بازتر بشه عرقی که روی پیشونیم نشسته بود و با پشت دستم پاک کردم و به سمت داخل رفتم
انگار خبر اومدنم توی خونه پیچیده بود که مارتل به استقلال آمد اما زن دیروز و پریروز و چند روز قبل نبود
اخمی که روی صورتش بود خبر از این می داد که همه چیز واقعا میدونه.
به سمت پذیرایی هدایتم کرد و گفت
_ بیا بشین باید باهم حرف بزنیم
سکوت کرده بودم نمیدونستم از کجا شروع کنم اما اون انگار تمام حرفهاش و جمع کرده بود و خوب میدونست چیا باید بگه
وقتی برای پذیرایی برامون قهوه آوردن فنجون قهوه رو که روی میز گذاشتم اون بدون تردید بدون اینکه حتی لحظه ای فکر کنه یا تردید داشته باشه رو به من کرد و گفت
_همه چیزو میدونم از تو انتظار نداشتم مهتاب مثل دخترمه هیچ فرقی برای من بین مهتاب ماهرو نیست
تو چطور تونستی این کار رو با دو تا دختر من بکنی؟
چطور تونستی قلب مهتاب بشکنی دختر کوچکم اینطور آزار بدی ؟
دستی به صورتم کشیدم و گفتم
این طوری که شما فکر میکنید نیست من به اجبار نمیتونم کسی رو بخوام همون لحظه که پامو به خونه رسید همون لحظه ای که ماهرو دیدم ماهرو رو خواستم نه مهتاب
حتی من نزدیکه مهتابم نشدم
🌹🍁
@khanzadehhe
😻
۱۱.۴k
۰۹ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.