هوسخان

#هوس_خان👑
#پارت102


هر روزی که می گذشت من بیشتر و بیشتر به این دختر وابسته میشدم حضوورش توی این خونه کنار من کاری کرده بود که دیگه چشمم هیچی رو نبینه هیچ چیزی برام مهم نباشه و هیچ کسی به چشمم نیاد
این دختر تمام وجود منو پر کرده بود و من کم کم احساس می کردم دارم از خودم از و زندگی دور میشم و تمام زندگیم تبدیل میشه به یه دختر بچه مو طلایی با چشمای آبی...

پدرم با اصرار منو به شهر فرستاده بود برای کاری یک روزه من از دیروز از دخترکم بی‌خبر بودم
انگار گمشده ی بزرگی داشتم چیزی توی وجودم گم شده بودم هیچ چیزی نمی تونست جای اون رو پر کنه...

الان که داشتم به عمارت نزدیک می‌شدم به اون خونه می‌رسیدم نفسم داشت به شماره افتاده و قلبم بدجوری داشت خودشو به در و دیوار می کوبید

انقدر هیجان داشتم برای دیدن یه دختربچه که واقعاً برای خودم هم تازگی داشت
ماشینو پارک کردم قبل از هر کاری با قدم های بلند به سمت خونه رفتم از پله ها بالا رفتم نگاهی به طبقه پایین انداختم هیچ کس نبود....
دوباره راهی پله‌ها شدم و مستقیم به سمت اتاق ماهرو رفتم در اتاق که باز کردم با یه اتاق خالی روبرو شدم....


🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
دیدگاه ها (۲)

#هوس_خان👑#پارت103ماهرو اینجا نبود اما چرا ؟دوباره از اتاق بی...

#هوس_خان#پارت_۱۰۴#هوس_خان👑#پارت105وقتی به اون خونه رسیدم خود...

#هوس_خان👑#پارت101عصبی با صدای بلندتری گفتم اما من عاشق توام ...

#هوس_خان👑#پارت100با دیدن من نگاهش به سمت در چرخید و از جاش ب...

جمعه با بابام رفته بودم بیرون، بعد ایستگاه مترو کنارش پله دا...

نام فیک:عشق مخفیPart: 13ویو جیمین*سوار ماشین شدمو از خونه زد...

#پارت۳ رمان اگه طُ نباشی یکی دیگه منم لباسا رو پوشیدم و یه آ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط