هوس خان
#هوس_خان
#پارت_۱۰۴
#هوس_خان👑
#پارت105
وقتی به اون خونه رسیدم خودمم نمیدونستم چی باید بگم و در مقابل سوال هاشون چه جوابی داشته باشم!
فقط و فقط چهره ماهرو از جلوی صورتم کنار نمیرفت
همه متعجب از اومدن من با تعجب با حیرت به من نگاه میکردن
اولین باری بود که قدم تو این خونه و عمارت میذاشتم
خدمتکارا نگهبانا همه با همه تحیری بهم نگاه میکردن که انگار اتفاق نادری پیش اومده.
وقتی که پا داخل عمارت گذاشتم اولین نفر باخان که داشت از خونه بیرون میومد رو به رو شدم متعجب کمی بهم خیره شد و گفت
_ داماد اینجا چیکار می کنی؟
اتفاقی افتاده!
سریع خودمو جمع و جور کردم نباید دست و پامو گم می کردم باهاش دست دادم و گفتم
اتفاق خاصی نیفتاده به خاطر درس های ماهرو مزاحم شدم
من دوروزی بود که توی خونه نبودم و به شهر رفته بودم وقتی برگشتم خبری از ماهرو نبود
گفتم بیام اینجا و هم حالی ازش بپرسم هم این که بهش بگم باید توی این مدت چه درسایی رو بخونه.
خان متشکر بهم نگاه کرد و گفت
_ ممنونم که به فکر دختر می اما مادرش انگار از این طور درس خوندن ماهرو راضی نیست
از من خواسته که اون رو بفرستم خارج از کشور تا درس بخونه
برای همین دیگه زحمتای ما برای تو هم کم شده .
احساس میکردم دارم نفس کم میارم امکان نداشت مگه می شد؟
مگه می تونستم ؟
اون دختر دور از من یعنی سیاه شدن زندگیم...
از تک و تا نیفتادم گفتم
اما من که گفتم اونجا برای زندگی کردن دختری به سن ماهرو جای مناسبی نیست
چرا میخواید اینکارو کنید؟
دست توی جیبش گذاشت و گفت
_ این تصمیمیه که مادرش گرفته و من نمیخوام فکر کنه که چون زن دوممع و بچش دختره بین و فرقی بچه ها هم میزارم
پس این خواسته شو قبول کردم و به زودی کارهای رفتن ماهرو انجام میشه.
دختر خودش هم راضیه که بره...
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
#پارت_۱۰۴
#هوس_خان👑
#پارت105
وقتی به اون خونه رسیدم خودمم نمیدونستم چی باید بگم و در مقابل سوال هاشون چه جوابی داشته باشم!
فقط و فقط چهره ماهرو از جلوی صورتم کنار نمیرفت
همه متعجب از اومدن من با تعجب با حیرت به من نگاه میکردن
اولین باری بود که قدم تو این خونه و عمارت میذاشتم
خدمتکارا نگهبانا همه با همه تحیری بهم نگاه میکردن که انگار اتفاق نادری پیش اومده.
وقتی که پا داخل عمارت گذاشتم اولین نفر باخان که داشت از خونه بیرون میومد رو به رو شدم متعجب کمی بهم خیره شد و گفت
_ داماد اینجا چیکار می کنی؟
اتفاقی افتاده!
سریع خودمو جمع و جور کردم نباید دست و پامو گم می کردم باهاش دست دادم و گفتم
اتفاق خاصی نیفتاده به خاطر درس های ماهرو مزاحم شدم
من دوروزی بود که توی خونه نبودم و به شهر رفته بودم وقتی برگشتم خبری از ماهرو نبود
گفتم بیام اینجا و هم حالی ازش بپرسم هم این که بهش بگم باید توی این مدت چه درسایی رو بخونه.
خان متشکر بهم نگاه کرد و گفت
_ ممنونم که به فکر دختر می اما مادرش انگار از این طور درس خوندن ماهرو راضی نیست
از من خواسته که اون رو بفرستم خارج از کشور تا درس بخونه
برای همین دیگه زحمتای ما برای تو هم کم شده .
احساس میکردم دارم نفس کم میارم امکان نداشت مگه می شد؟
مگه می تونستم ؟
اون دختر دور از من یعنی سیاه شدن زندگیم...
از تک و تا نیفتادم گفتم
اما من که گفتم اونجا برای زندگی کردن دختری به سن ماهرو جای مناسبی نیست
چرا میخواید اینکارو کنید؟
دست توی جیبش گذاشت و گفت
_ این تصمیمیه که مادرش گرفته و من نمیخوام فکر کنه که چون زن دوممع و بچش دختره بین و فرقی بچه ها هم میزارم
پس این خواسته شو قبول کردم و به زودی کارهای رفتن ماهرو انجام میشه.
دختر خودش هم راضیه که بره...
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۸.۴k
۰۷ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.