رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۴۱
با خوشحالی گفت: یکی از برندهاي مشهور از بین
شرکتها واسه تبلیغات ما رو انتخاب کرده
ابروهام بالا پریدند.
-چه خوب!
با صداي آقا احمد بهش نگاه کردیم اما با کسی که کنارش دیدم نفس تو سینم حبس شد.
-توجه کنید عزیزان... به مناسبت پیروزیمون،
امروز کار تعطیله و همگی خونهی من مهمونید.
صداي دست و سوتها اوج گرفت.
آقا احمد: همه هم که میدونید خونم کجاست پس
برید راه بیوفتید.
همگی با خوشحالی پراکنده شدند اما من هنوز
نگاهم میخ استاد و پاهام میخ زمین بودند.
کم کم دورمون داشت خلوت میشد.
نگاهشو چرخوند که با دیدنم ابروهاشو بالا انداخت
و با خنده دست به جیب به سمتم اومد.
-به! دانشجوي عزیزمم که اینجاست.
چرخیدم و پیشونیمو آروم به ستون کوبیدم.
خدایا چرا؟ چرا آخه؟ تو به من بگو چرا این باید همه
جا باشه؟
آقا احمد: اگه مطهره خانم ماشین نیاوردند باهم
بیاین.
استاد: باشه بابا.
رو به روم وایساد.
با حالت زار گفتم: شما اینجا چیکار میکنید؟
یه نگاه به اطراف انداخت.
-اینجا؟ چون شرکت بابامه.
دستمو روي سرم گذاشتم و با پاشنهی پا چرخیدم و جلو رفتم که با خنده بازومو گرفت و کنار گوشم
گفت: خوشحال نشدي استادتو توي شرکتم می
بینی؟
دستمو روي گوشم گذاشتم و با حرص بازومو آزاد
کردم.
به سمتش چرخیدم.
-نخیر، همون توي کلاس بس...
حرفم با صداي گوشیم قطع شد.
گوشیمو از کیفم بیرون آوردم اما با دیدن شمارهی
حسام به معناي واقعی گریم گرفت.
-کیه؟
سریع رد دادم و توي کیفم گذاشتم.
-هیچکی.
اخم کرد.
-همون پسرهست؟
بیتوجه به حرفش گفتم: خونهی باباتون دعوتم.
خواستم بچرخم که دوباره زنگ زد.
یه دفعه کیفمو به سمت خودش کشید و در مقابل
چشمهاي گرد شدم گوشیمو ازش بیرون آورد و
جواب داد.
-بله؟
یه دفعه با لحن عصبی و ترسناکی که برخلاف شخصیت شیطونشه گفت: به خداوندي خدا اگه یه
بار دیگه بهش زنگ بزنی پیدات میکنمو دمار از
روزگارت درمیارم، فهمیدي؟
...-
-نامزدمه، شیرفهم شدي؟
بهت زده بهش نگاه کردم.
تماسو قطع کرد و قاب گوشیمو باز کرد و
سیمکارتمو در مقابل چشمهام برداشت و توي
جیبش گذاشت.
-تا وقتی که سیمکارت برات بخرم پیشم میمونه.
شکه گفتم: شما رسما دیوونهاید!
با همون اخمش گوشیمو توي کیفم گذاشت و کیفمو گرفت و به جلو کشوندم.
این دیگه کیه خدایا؟ سیمکارتم! میگه نامزدشم! این
رسما کم داره!
تا خود ماشینش که توي پارکینگ بود همونطور با
تعجب و قفل کرده بهش نگاه میکردم.
درمو باز کرد و با اخم گفت: بشین.
کم کم اخمی روي پیشونیم نشست.
-سیمکارتمو بدید ببینم.
با تحکم گفت: حرف نباشه، بشین.
اونقدر این حرفشو محکم زد که به اجبار نشستم.
درمو بست و بلافاصله خودشم سوار شد.
ماشینو روشن کرد و به راه افتاد.
نیم نگاهی به جیبش انداختم.
باید یه جوري برش دارم.
ادامه دارد.
#پارت_۴۱
با خوشحالی گفت: یکی از برندهاي مشهور از بین
شرکتها واسه تبلیغات ما رو انتخاب کرده
ابروهام بالا پریدند.
-چه خوب!
با صداي آقا احمد بهش نگاه کردیم اما با کسی که کنارش دیدم نفس تو سینم حبس شد.
-توجه کنید عزیزان... به مناسبت پیروزیمون،
امروز کار تعطیله و همگی خونهی من مهمونید.
صداي دست و سوتها اوج گرفت.
آقا احمد: همه هم که میدونید خونم کجاست پس
برید راه بیوفتید.
همگی با خوشحالی پراکنده شدند اما من هنوز
نگاهم میخ استاد و پاهام میخ زمین بودند.
کم کم دورمون داشت خلوت میشد.
نگاهشو چرخوند که با دیدنم ابروهاشو بالا انداخت
و با خنده دست به جیب به سمتم اومد.
-به! دانشجوي عزیزمم که اینجاست.
چرخیدم و پیشونیمو آروم به ستون کوبیدم.
خدایا چرا؟ چرا آخه؟ تو به من بگو چرا این باید همه
جا باشه؟
آقا احمد: اگه مطهره خانم ماشین نیاوردند باهم
بیاین.
استاد: باشه بابا.
رو به روم وایساد.
با حالت زار گفتم: شما اینجا چیکار میکنید؟
یه نگاه به اطراف انداخت.
-اینجا؟ چون شرکت بابامه.
دستمو روي سرم گذاشتم و با پاشنهی پا چرخیدم و جلو رفتم که با خنده بازومو گرفت و کنار گوشم
گفت: خوشحال نشدي استادتو توي شرکتم می
بینی؟
دستمو روي گوشم گذاشتم و با حرص بازومو آزاد
کردم.
به سمتش چرخیدم.
-نخیر، همون توي کلاس بس...
حرفم با صداي گوشیم قطع شد.
گوشیمو از کیفم بیرون آوردم اما با دیدن شمارهی
حسام به معناي واقعی گریم گرفت.
-کیه؟
سریع رد دادم و توي کیفم گذاشتم.
-هیچکی.
اخم کرد.
-همون پسرهست؟
بیتوجه به حرفش گفتم: خونهی باباتون دعوتم.
خواستم بچرخم که دوباره زنگ زد.
یه دفعه کیفمو به سمت خودش کشید و در مقابل
چشمهاي گرد شدم گوشیمو ازش بیرون آورد و
جواب داد.
-بله؟
یه دفعه با لحن عصبی و ترسناکی که برخلاف شخصیت شیطونشه گفت: به خداوندي خدا اگه یه
بار دیگه بهش زنگ بزنی پیدات میکنمو دمار از
روزگارت درمیارم، فهمیدي؟
...-
-نامزدمه، شیرفهم شدي؟
بهت زده بهش نگاه کردم.
تماسو قطع کرد و قاب گوشیمو باز کرد و
سیمکارتمو در مقابل چشمهام برداشت و توي
جیبش گذاشت.
-تا وقتی که سیمکارت برات بخرم پیشم میمونه.
شکه گفتم: شما رسما دیوونهاید!
با همون اخمش گوشیمو توي کیفم گذاشت و کیفمو گرفت و به جلو کشوندم.
این دیگه کیه خدایا؟ سیمکارتم! میگه نامزدشم! این
رسما کم داره!
تا خود ماشینش که توي پارکینگ بود همونطور با
تعجب و قفل کرده بهش نگاه میکردم.
درمو باز کرد و با اخم گفت: بشین.
کم کم اخمی روي پیشونیم نشست.
-سیمکارتمو بدید ببینم.
با تحکم گفت: حرف نباشه، بشین.
اونقدر این حرفشو محکم زد که به اجبار نشستم.
درمو بست و بلافاصله خودشم سوار شد.
ماشینو روشن کرد و به راه افتاد.
نیم نگاهی به جیبش انداختم.
باید یه جوري برش دارم.
ادامه دارد.
۲۱۱
۲۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.