رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۴۰
-دیشب بهت گفتم که استاد دستشو دور کمرم بازم داشت در مورد اون شب می گفت منم خجالت کشیدم.
آرومتر گفتم: بخدا استادي پرروتر از این ندیدم.
دوتاشون خندیدند.
عطیه: خوبه که، اگه برج زهرمار بود چیکار می
خواستیم بکنیم؟ از درسم زده میشدیم.
نفس عمیقی کشیدم و درست نشستم
*******
همین که استاد از کلاس بیرون رفت آقاي معینی
وارد شد که به احترامش بلند شدیم و باز نشستیم.
به طرفش چرخیدم.
-سلام به همگی.
سلام کردیم.
همینطور که استاد رادمنش بهتون گفتند هفتهی آینده دوشنبه جشنوارهست، مثل هر سال که
دانشجوها رو میبریم شما رو هم میبریم، این سفر
جنبهی درسی داره و اینکه واسه گرفتن ایده و
اینجور چیزها میرید، جا و مکان و غذا به عهدهی
خود دانشگاهست و البته نکتهی مهم، باید ثبت نام کنید و اینکه هیچ کسی نمیتونه خودش شخصی
بیاد، همگی با اتوبوس میریم.
عدهاي از پسرا غرزنان گفتند: اه.
دستشو بالا گرفت.
-همین که گفتم، مسئولیتتون با ماست.
یکی از دخترا گفت: ببخشید، استاد رادمنشم که
باهامون میان؟ آخه استاد مربوطه هستند.
آقاي معینی: فکر نکنم، چون هیچ سال همراهمون
نیومده.
لبخند عمیقی زدم.
آخیش، هفتهی بعد از دستش راحتم.
با خوردن آرنجی توي پهلوم لبخندمو جمع کردم.
-یکشنبه راه میوفتیم، وقتی میان واسه ثبت نام،
مبلغ و ساعت حرکت و مبدا حرکتو بهتون میگم.
****
بعد از اینکه ثبت نام کردیم و پولو پرداخت کردیم
از دفتر مدیریت بیرون اومدیم.
عطیه با چشمهایی که انگار شبیه قلب شده بودند
گفت: وایی شمال ما داریم میایم.
محدثه با ذوق گفت: بچههاي ترم پارسال میگند
ویلاهاشون درست رو به روي دریاست.
لبخندي روي لبم نشست.
تنها چیزي که سه سال پیش بعد مرگ محمد
تونست حالمو بهتر کنه دریا بود، دریا یه معجزهی عجیبی توش داره.
#فردا_صبح
با خوشحالی وارد شرکت شدم.
میدونستم استخدام میشم.
به لطف رشتهاي که توي هنرستان انتخاب کردم
الان هم فتوشاپ بلدم و هم افترافکت و پریمیر.
یادمه چقدر معلمهام و همینطور مدیر باهام بحث
کردند که چرا با این معدل میخوام برم هنرستان؟
اونم رشتهاي که فقط یه هنرستان داره و اونم یه
هنرستان پایین شهر ولی من رو تصمیمم وایسادم و
دنبال علاقم رفتم.
به جاي آسانسور از پله برقی واسه اومدن به طبقهی دوم استفاده کردم.
کلا شرکت سه طبقهست ولی حسابی بزرگه،
پایینترین طبقه هم پارکینگه، یه ساختمون دیگه
هم کنارشه که واسه همایشها و اینجور چیزهاست.
قسمتیو دیدم که کل کارمندها جمع شدند و با
خوشحالی دارند دست میزنند و یکی شیرینی
پخش میکنه.
با کنجکاوي به سمتشون رفتم.
به شونهی یه زن زدم که به طرفم چرخید.
-چه خبره؟
#پارت_۴۰
-دیشب بهت گفتم که استاد دستشو دور کمرم بازم داشت در مورد اون شب می گفت منم خجالت کشیدم.
آرومتر گفتم: بخدا استادي پرروتر از این ندیدم.
دوتاشون خندیدند.
عطیه: خوبه که، اگه برج زهرمار بود چیکار می
خواستیم بکنیم؟ از درسم زده میشدیم.
نفس عمیقی کشیدم و درست نشستم
*******
همین که استاد از کلاس بیرون رفت آقاي معینی
وارد شد که به احترامش بلند شدیم و باز نشستیم.
به طرفش چرخیدم.
-سلام به همگی.
سلام کردیم.
همینطور که استاد رادمنش بهتون گفتند هفتهی آینده دوشنبه جشنوارهست، مثل هر سال که
دانشجوها رو میبریم شما رو هم میبریم، این سفر
جنبهی درسی داره و اینکه واسه گرفتن ایده و
اینجور چیزها میرید، جا و مکان و غذا به عهدهی
خود دانشگاهست و البته نکتهی مهم، باید ثبت نام کنید و اینکه هیچ کسی نمیتونه خودش شخصی
بیاد، همگی با اتوبوس میریم.
عدهاي از پسرا غرزنان گفتند: اه.
دستشو بالا گرفت.
-همین که گفتم، مسئولیتتون با ماست.
یکی از دخترا گفت: ببخشید، استاد رادمنشم که
باهامون میان؟ آخه استاد مربوطه هستند.
آقاي معینی: فکر نکنم، چون هیچ سال همراهمون
نیومده.
لبخند عمیقی زدم.
آخیش، هفتهی بعد از دستش راحتم.
با خوردن آرنجی توي پهلوم لبخندمو جمع کردم.
-یکشنبه راه میوفتیم، وقتی میان واسه ثبت نام،
مبلغ و ساعت حرکت و مبدا حرکتو بهتون میگم.
****
بعد از اینکه ثبت نام کردیم و پولو پرداخت کردیم
از دفتر مدیریت بیرون اومدیم.
عطیه با چشمهایی که انگار شبیه قلب شده بودند
گفت: وایی شمال ما داریم میایم.
محدثه با ذوق گفت: بچههاي ترم پارسال میگند
ویلاهاشون درست رو به روي دریاست.
لبخندي روي لبم نشست.
تنها چیزي که سه سال پیش بعد مرگ محمد
تونست حالمو بهتر کنه دریا بود، دریا یه معجزهی عجیبی توش داره.
#فردا_صبح
با خوشحالی وارد شرکت شدم.
میدونستم استخدام میشم.
به لطف رشتهاي که توي هنرستان انتخاب کردم
الان هم فتوشاپ بلدم و هم افترافکت و پریمیر.
یادمه چقدر معلمهام و همینطور مدیر باهام بحث
کردند که چرا با این معدل میخوام برم هنرستان؟
اونم رشتهاي که فقط یه هنرستان داره و اونم یه
هنرستان پایین شهر ولی من رو تصمیمم وایسادم و
دنبال علاقم رفتم.
به جاي آسانسور از پله برقی واسه اومدن به طبقهی دوم استفاده کردم.
کلا شرکت سه طبقهست ولی حسابی بزرگه،
پایینترین طبقه هم پارکینگه، یه ساختمون دیگه
هم کنارشه که واسه همایشها و اینجور چیزهاست.
قسمتیو دیدم که کل کارمندها جمع شدند و با
خوشحالی دارند دست میزنند و یکی شیرینی
پخش میکنه.
با کنجکاوي به سمتشون رفتم.
به شونهی یه زن زدم که به طرفم چرخید.
-چه خبره؟
۳۴۰
۲۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.