رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۳۹
شاید هفتهی بعد کلاس نداشته باشیم
چون باید برید شمال، امسال جشنوارهی پویانمایی
اونجا برگزار میشه، دانشگاه تموم کارهاشو انجام
میده، اگه قطعی باشه خود آقاي معینی بقیهی
نکاتو بهتون میگه.
لبخندي روي لبم نشست.
وایی شمال! عاشقشم.
بالاخره بعد از گفتن یه سري نکات و آشنایی با نرم
افزارهاي مربوطه اجازه داد که یه کم مطالبو هضم
کنیم.
عطیه با ذوق گفت: وایی دخترا، میبینید بالاخره
داریم به آرزومون می رسیم؟
آروم خندیدم.
-آره یه شرکت میزنیم به اسم...
به حالت نمادین تابلویی رو روي هوا با حرکت دست
کشیدم.
-انیمیشن سازان ایران.
هر سه تامون آروم خندیدیم اما با صداي استاد صاف سرجاهامون نشستیم.
-آخر کلاس، حرف نزنید نگاهتون به کامپیوتر
خودتون باشه.
دستمو روي قفسهی سینهم گذاشتم و آروم با
مسخرگی گفتم: چشم استاد.
اون دوتا هم ریز خندیدند.
یه کم الکی گزینههاي نرم افزار رو امتحان کردم.
کلا فضولم، هر نرم افزاري دستم بیوفته کلهمشو
امتحان میکنم حتی اگه بلد نباشم.
چیزي نگذشت که یکی کنارم اومد.
با دیدن استاد هل کرده سریع برنامه رو مینیمایز
کردم.
دست به سینه مشکوك آروم گفت: چیکار کردي؟
ببینم.
با خودکارم سرمو خاروندم.
-هیچی، داشتم حرفهاي شما رو بررسی میکردم.
سرشو بالا و پایین کرد و یه دفعه ماوسو از زیر دستم بیرون کشید و برنامه رو میکسیمایز کرد که
لبمو گزیدم.
خندون بهم نگاه کرد.
-اینها دقیقا چیند؟
حق به جانب گفتم: داشتم امتحان میکردم ببینم
گزینهها چیان.
-کار خوبی میکنی.
همونطور که خم بود ماوسو به سمت دستم
فرستاد.
-ادامه بده.
با اخم گفتم: بفرمائید سرجاتون بشینید استاد.
-نمیخوام.
تعجب کردم.
چقدر پرروعه!
باز نگاه گستاخش لبمو شکار کرد که سریع سرمو به
سمت کامپیوتر چرخوندم و اخم کردم.
دستش که پشت سرم روي صندلی نشست باعث
شد سریع تکیهمو بگیرم و مو به تنم سیخ بشه.
آرومتر از قبل گفت: راستشو بخواي هنوز طعم لبت
با خیس کردن لبم حسش میکنم.
از خجالت چشمهامو روي هم فشار دادم.
-تا حالا...
اما کلامش با صداي یه دختر قطع شد.
-استاد یه لحظه میاین، انگار کامپیوتر یه مشکلی داره.
آروم نگاهمو به سمتش سوق دادم.
کمی بهم نگاه کرد و بالاخره رفت که دستمو روي
قلبم گذاشتم و نفس حبس شدمو به بیرون
فرستادم.
به طور خیلی عجیبی اون دوتا سوال پیچم نمی
کردند که بهشون نگاه کردم.
مشکوك داشتند بهم نگاه میکردند که لبخند
دندون نمایی زدم.
-سلام.
یه دفعه محدثه مچمو گرفت که از ترس به بالا
پریدم
با چشمهاي ریز شده گفت: چرا اینقدر تو چهرت
استرس موج میزد؟
نفس آسودهاي از اینکه اون حرف استاد رو نشنیدند
کشیدم.
ادامه دارد..
#پارت_۳۹
شاید هفتهی بعد کلاس نداشته باشیم
چون باید برید شمال، امسال جشنوارهی پویانمایی
اونجا برگزار میشه، دانشگاه تموم کارهاشو انجام
میده، اگه قطعی باشه خود آقاي معینی بقیهی
نکاتو بهتون میگه.
لبخندي روي لبم نشست.
وایی شمال! عاشقشم.
بالاخره بعد از گفتن یه سري نکات و آشنایی با نرم
افزارهاي مربوطه اجازه داد که یه کم مطالبو هضم
کنیم.
عطیه با ذوق گفت: وایی دخترا، میبینید بالاخره
داریم به آرزومون می رسیم؟
آروم خندیدم.
-آره یه شرکت میزنیم به اسم...
به حالت نمادین تابلویی رو روي هوا با حرکت دست
کشیدم.
-انیمیشن سازان ایران.
هر سه تامون آروم خندیدیم اما با صداي استاد صاف سرجاهامون نشستیم.
-آخر کلاس، حرف نزنید نگاهتون به کامپیوتر
خودتون باشه.
دستمو روي قفسهی سینهم گذاشتم و آروم با
مسخرگی گفتم: چشم استاد.
اون دوتا هم ریز خندیدند.
یه کم الکی گزینههاي نرم افزار رو امتحان کردم.
کلا فضولم، هر نرم افزاري دستم بیوفته کلهمشو
امتحان میکنم حتی اگه بلد نباشم.
چیزي نگذشت که یکی کنارم اومد.
با دیدن استاد هل کرده سریع برنامه رو مینیمایز
کردم.
دست به سینه مشکوك آروم گفت: چیکار کردي؟
ببینم.
با خودکارم سرمو خاروندم.
-هیچی، داشتم حرفهاي شما رو بررسی میکردم.
سرشو بالا و پایین کرد و یه دفعه ماوسو از زیر دستم بیرون کشید و برنامه رو میکسیمایز کرد که
لبمو گزیدم.
خندون بهم نگاه کرد.
-اینها دقیقا چیند؟
حق به جانب گفتم: داشتم امتحان میکردم ببینم
گزینهها چیان.
-کار خوبی میکنی.
همونطور که خم بود ماوسو به سمت دستم
فرستاد.
-ادامه بده.
با اخم گفتم: بفرمائید سرجاتون بشینید استاد.
-نمیخوام.
تعجب کردم.
چقدر پرروعه!
باز نگاه گستاخش لبمو شکار کرد که سریع سرمو به
سمت کامپیوتر چرخوندم و اخم کردم.
دستش که پشت سرم روي صندلی نشست باعث
شد سریع تکیهمو بگیرم و مو به تنم سیخ بشه.
آرومتر از قبل گفت: راستشو بخواي هنوز طعم لبت
با خیس کردن لبم حسش میکنم.
از خجالت چشمهامو روي هم فشار دادم.
-تا حالا...
اما کلامش با صداي یه دختر قطع شد.
-استاد یه لحظه میاین، انگار کامپیوتر یه مشکلی داره.
آروم نگاهمو به سمتش سوق دادم.
کمی بهم نگاه کرد و بالاخره رفت که دستمو روي
قلبم گذاشتم و نفس حبس شدمو به بیرون
فرستادم.
به طور خیلی عجیبی اون دوتا سوال پیچم نمی
کردند که بهشون نگاه کردم.
مشکوك داشتند بهم نگاه میکردند که لبخند
دندون نمایی زدم.
-سلام.
یه دفعه محدثه مچمو گرفت که از ترس به بالا
پریدم
با چشمهاي ریز شده گفت: چرا اینقدر تو چهرت
استرس موج میزد؟
نفس آسودهاي از اینکه اون حرف استاد رو نشنیدند
کشیدم.
ادامه دارد..
۴۵۶
۲۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.