رمانمعشوقهاستاد

رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۴۲
وارد خیابون شد و عینک آفتابیشو به چشمهاش زد
که لعنتی حسابی هم بهش میومد.
با فکري که به ذهنم جرقه کرد آروم بشکنی زدم.
باید حواسشو پرت کنم.
-شما مدلینگید؟
با ابروهاي بالا رفته گفت: از کجا میدونی؟
-از بچههاي کلاس شنیدم.
آروم آروم دستمو به جیبش نزدیک کردم.
-آره.
-یه سوال دیگه، قرار بوده ازدواج کنید؟
چهرهش جدي شد و کوتاه بهم نگاه کرد.
-اینم هم کلاسیهات بهت گفتند؟
-آره.
دستشو روي فرمون جا به جا کرد.
-اون یه اشتباه بود، هردومون فهمیدیم به درد هم
نمیخوریم از هم جدا شدیم.
درحالی که خجالت داشتم و نمیدونستم درسته که
این حرفو بزنم یا نه گفتم: اون موقع... چیزه...
گونمو خاروندم.
-اون موقع چیز میشدین که میخواستین ازدواج
کنید؟
-چیز چیه؟
با خجالت خندیدم.
-چیزه...
دستمو به جیبش رسوندم.
-منظورت تحریکه؟
از خجالت لبمو گزیدم و سري تکون دادم.
کوتاه بهم نگاه کرد.
-نه.
ابروهام بالا پریدند.
-پس چرا...
اونموقع هیچ کسی به جز ماهان خبر نداشت که من چه بیماریاي دارم، با خودم گفتم شاید ازدواج
کنم درمان بشم پس پیشنهاد خواستگاري رفتن بابامو قبول کردم.
تلخ گفت: مامان موقعی که نه سالم بود بخاطر
سرطان فوت شد.
غم وجودمو پر کرد و از برداشتن سیمکارت فعلا
دست برداشتم.
-خدا رحمتشون کنه.
-ممنون.
نفس عمیقی کشید.
رفتیم
خواستگاري، لادن منو دوست داشت اما من نه، قرار بود ازدواج کنیم، همه بهم میگفتند
علاقه بعدا میاد، اما نشستم با خودم فکر کردم چرا
یکیو درگیر خودم بکنم درحالی که نمیتونم باهاش زندگی نرمالی داشته باشم و ممکنه حس مادر
شدنو ازش بگیرم.
توي لحنش یه دنیا غم موج میزد و قلبمو فشرده می
کرد.
-مشکلمو به لادن گفتم اما اون بازم اصرار داشت که باهم ازدواج کنیم اما آخرش من همه چیو به هم
زدم.
کوتاه بهم نگاه کرد.
-اینم از زندگی من.
نفس پر غمی کشیدم.
-چه زندگی سختی داشتید.
نفس عمیقی کشید
باز کوتاه بهم نگاه کرد.
-تو یه کم از خودت بگو، اون پسره کیه؟
به خیابون چشم دوختم و با غم خندیدم.
-نپرسید.
بهش نگاه کردم.
-شاید یه روزي بهتون گفتم.
ابروهاشو بالا داد و انگار بهش برخورد.
-من تو رو محرم رازم دونستم و بهت گفتم، بهم
اعتماد نداري؟
-نه نه اصلا اینطور نیست، اگه تعریف کنم امکان نداره که گریه نکنم، من نمیخوام جلوي کسی که
هنوز چهار روزه میشناسمش گریه کنم.
ادامه دارد..
دیدگاه ها (۰)

رمان:#معشوقه_استاد#پارت_۴۳-پس یه جورایی مغروري!-مغرور نه، از...

رمان:#معشوقه_استاد#پارت_۴۴خیره نگاهم کرد که سرمو پایین انداخ...

رمان:#معشوقه_استاد#پارت_۴۱با خوشحالی گفت: یکی از برندهاي مشه...

رمان:#معشوقه_استاد#پارت_۴۰-دیشب بهت گفتم که استاد دستشو دور ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط