وقتی استادت بود...
=ا...اره پیش دوستمم....
داداش چه وقت زنگ زدنه....
نصف شبه ها!
لطفاا!
من نمیخوام!
خب بیا اه...
الان حاضر میشممم!
و تلفنو قطع کرد
+چیزی شدع؟
=داداشم گفت میاد دنبالم....
+وااا خب میموندی فردا صبح میومد....
=دیگه قبول نکرد
*من خودم تاحالا داداششو ندیدم....
حتما ادم مهمیه!
+شاید....
خب من برم یه کم استراحت کنم...
شبتون بخیر....
رفتم تو اتاقی که جیمین بهم داده بود....
چمدونام و لباسامو جا به جا کردم...
یه شورتک و یه تاپ خیلی گشاد و پارچه ای پوشیدم و موهای بلندم که تا زانو هام بودو باز کردم و نشستم رو تخت....
دیگه نمیخواستم به تهیونگ فکر کنم....
حتما منو نخواستع که تا الان بهم زنگ نزده!
چون گفت بهم زنگ میزنه و از منم خواسته بود که بهش زنگ نزنم ولی امروز صبح زدم....
(جیمین)
رفتم جلوی در تا ببینم برادر کانیونگ کیع؟
با کسی که تو ماشین دیدم شوکه شدم....
تهیونگ؟
تهیونگ ایتالیلس؟
*تهیونگ!
_جیمین!
کانیونگ؟دوستت اینه....
=خب...ارع...
ولی مگه تهیونگ و لویا با هم نبودن....
چرا؟...
ولی ....شاید کات کردن...
*تهیونگ بیا تو....
_اوه نه...
باید برم...
*بیا تو...از کیه ندیدمت.
_خب...باشه...
شما برید تو...منم میام
(لویا)
احساس تشنگی کردم...
اروم اروم از پله ها رفتم پایین...
چرا لامپا روشن بود...
خیلی خسته اومدم پایین و...
+جیمین...خیلی ت...
با فردی که رو بروم دیدم...احساس کردم قلبم نمیزنه!
تهیونگ لبخند رو لبش بود اما با دیدن من قیافش نگران و دلگیر شد....
خیلی زود بغضم گرفت و بدو بدو از پله ها رفتم بالا تو اتاقم...
درو بستم و نشستم رو تخت و گریه کردم...
انگار قلبم دیگه نمیزد....
خیلی زیبا تر شده بود...
ولی..
کاش میشد باز بغلش کنم...
اون الان ازدواج کرده!
ا...ازش متنفرم!
#وانشات
#رمان
#بی_تی_اس
#جین
#جی_هوپ
#نامجون
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#کره
#کیدراما
#جیمین
#شوگا
داداش چه وقت زنگ زدنه....
نصف شبه ها!
لطفاا!
من نمیخوام!
خب بیا اه...
الان حاضر میشممم!
و تلفنو قطع کرد
+چیزی شدع؟
=داداشم گفت میاد دنبالم....
+وااا خب میموندی فردا صبح میومد....
=دیگه قبول نکرد
*من خودم تاحالا داداششو ندیدم....
حتما ادم مهمیه!
+شاید....
خب من برم یه کم استراحت کنم...
شبتون بخیر....
رفتم تو اتاقی که جیمین بهم داده بود....
چمدونام و لباسامو جا به جا کردم...
یه شورتک و یه تاپ خیلی گشاد و پارچه ای پوشیدم و موهای بلندم که تا زانو هام بودو باز کردم و نشستم رو تخت....
دیگه نمیخواستم به تهیونگ فکر کنم....
حتما منو نخواستع که تا الان بهم زنگ نزده!
چون گفت بهم زنگ میزنه و از منم خواسته بود که بهش زنگ نزنم ولی امروز صبح زدم....
(جیمین)
رفتم جلوی در تا ببینم برادر کانیونگ کیع؟
با کسی که تو ماشین دیدم شوکه شدم....
تهیونگ؟
تهیونگ ایتالیلس؟
*تهیونگ!
_جیمین!
کانیونگ؟دوستت اینه....
=خب...ارع...
ولی مگه تهیونگ و لویا با هم نبودن....
چرا؟...
ولی ....شاید کات کردن...
*تهیونگ بیا تو....
_اوه نه...
باید برم...
*بیا تو...از کیه ندیدمت.
_خب...باشه...
شما برید تو...منم میام
(لویا)
احساس تشنگی کردم...
اروم اروم از پله ها رفتم پایین...
چرا لامپا روشن بود...
خیلی خسته اومدم پایین و...
+جیمین...خیلی ت...
با فردی که رو بروم دیدم...احساس کردم قلبم نمیزنه!
تهیونگ لبخند رو لبش بود اما با دیدن من قیافش نگران و دلگیر شد....
خیلی زود بغضم گرفت و بدو بدو از پله ها رفتم بالا تو اتاقم...
درو بستم و نشستم رو تخت و گریه کردم...
انگار قلبم دیگه نمیزد....
خیلی زیبا تر شده بود...
ولی..
کاش میشد باز بغلش کنم...
اون الان ازدواج کرده!
ا...ازش متنفرم!
#وانشات
#رمان
#بی_تی_اس
#جین
#جی_هوپ
#نامجون
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#کره
#کیدراما
#جیمین
#شوگا
۳۵.۰k
۱۴ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.