بعد تو آمدی دست به سینه تکیه دادی به پشتی صندلی و با یک

بعد تو آمدی؛ دست به سینه تکیه دادی به پشتی صندلی و با یک لبخند عجیب به من خیره شدی؛ بدون اینکه بخواهی دنیایم را از ایموجی قلب‌های قرمز شکسته پاک و جایشان را با قلب‌های کوچولوی صورتی پر کردی. راه که می‌رفتم، نفس که می‌کشیدم، حرف که می‌زدم قلب‌های کوچولو در هوا شناور می‌شدند. در همان نگاه اول برایم منطقی آمده بود که چرا نسبت به هر آدمی آن‌چنان سرد و خالی بودم اما نگاه تو مرا ذوب و جاری می‌کرد؛ قرار بود مثل یک تکه یخ بین دست‌های تو آب بشوم و شدم.
حالا بدجوری ذوب شده‌ام، شبیه آدم برفی‌ای که تا رسیدن بهار مقاومت کرده اما با اولین تابش نور بی‌سر و صدا خودش را تسلیم می‌کند و ناپدید می‌شود؛ ناپدیده شده‌ام، چیزی از جسمی که قبلا بوده‌ام را به‌خاطر نمی‌آورم، اما تو را خوب یادم است. صورتت بین دود سیگار، صدایت حین تعریف کردن یک خاطره و آن نگاه‌های عجیب بامزه‌ات که با یک لبخند ریز همراه بود و باعث میشد قلبم برایت شبیه جوجه‌رنگی داخل جعبه سر و صدا به پا کند.
جوجه رنگی نیمه‌جانی که قلب من بود در نگاه اول آن‌چنان کله‌اش را برای دیدنت بالا آورد که نزدیک بود گردنش بشکند، تا کمی قبل از تو داشت می‌مرد ولی حالا شروع کرده بود به تکان دادن بال‌هایش، به‌طرز اغراق آمیزی جیک‌جیک کردن و دنبال تو دویدن. دیوانه‌ات بود، شیفته و شیدایت بود، چشم از تو برنمیداشت، با واقعیت‌ها کاری نداشت، فقط با تو کار داشت، فقط تو را میخواست و یک‌جایی برای خودش در قفسه سینه‌ات که تو با اصرار میگفتی نمیتوانی کسی را آنجا جا بدهی. برایش مهم نبود که گفتم در این عشق تنها می‌ماند، که این‌جور عشق‌ها با ما سازگار نیست و در نهایت ما را می‌کشد. بی‌توجه به انگشت تهدیدی که برایش بالا برده بودم مثل یک گلوله رنگی با حباب‌های قلبی بالای سرش تند و سریع دور تو میگشت.
تو آمدی و قرار نبود بمانی؛ هرکسی تا شعاع چند صد کیلومتری‌ات می‌توانست بفهمد که تو اینجا نمی‌مانی، حدس زدنش سخت نبود و من تصمیم گرفته بودم که محتاط باشم. محتاط؟ عزیزم، برای آدمی که در همان نگاه اول قلبش را دو دستی تقدیم تو کرده بود محتاط کلمه خنده‌داری به‌نظر میرسد. تو قرار نبود بمانی و من قرار بود دوستت نداشته باشم؛ حداقل نه خیلی زیاد، نه آنقدر که کارم به تیمارستانی جایی بکشد. کشید. در بازی محتاط بودن شکست خورده بودم، بازی را باخته بودم، بعدا تو را هم.
عمر جوجه‌های رنگی خیلی کوتاه است عزیزدلم، خوب میدانم. احتمالا حواست نبود، وقتی داشتی میرفتی ندیدی‌اش، ماند زیر پاهایت، بدجور مرد، دیگر حتی صدایش هم درنیامد.

سیُ‌یک‌تیر
دوازدهُ‌بیستُ‌سه‌نیمه‌شب
دیدگاه ها (۰)

+شاید در زندگی بعدی... -زندگیِ بعدی ای وجود نداره، برای همی...

یه روزی رو به روت وایمیستم و دلم میخواد اون روز قدر تر از من...

نه بابا عیبی نداره فدا سرت، من اصلا از اول روح و روان نداشتم...

باید آدم تویِ جیبش یه کلمه‌هایی داشته باشه که باهاش بتونی یه...

A girl from tomorrow(part10)

"اعتراف در حین بیهوشی"همون وقتی که داشتم از هوش میرفتم کاری ...

سناریو درخواستی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط