فیک کوک
𝕸𝖞 𝖒𝖆𝖋𝖎𝖆⁶⁹
بعد از یه نگاه کلی به خودم از پله ها پایین اومدم.
پسر جوونی قد بلندی که موهای بلوند و چشمای سبزی داشت و مرد میانسال کنارش از جاشون بلند شدن. حتما اون رابرت روث و اونم پدرش هست.
با آقای روث دست دادم.
روث: اوو شما باید ات باشین. درسته؟ دختر این خانوادهی محترم.
+: بله خودم هستم.
روث: از آشنایی باهاتون خوشبختم بانو.
+: همچنین.
رابرت: من رابرت هستم پسر ارشد خانواده روث.
+: خوشبختم.
رابرت: همچنین مادام.
دستمو بوسید. منم به زور لبخندی بهش زدم.
میتونستم حس کنم جونگکوک داره چقدر اون رگ غیرتش زده بیرون.
رفتم و دقیقا کنار جونگکوک نشستم.
اونم بی انصافی نکرد و یکی از دستاشو دور کمرم انداخت و اون یکی رو روی رون پام گذاشت.
سرمو سمتش برگردوندم. اونم گونم محکم بوسید.
با نگاهم بهش میگفتم که تمومش کنه. ولی اون با پروییت به کارش ادامه میداد.
پسرهی حسود!
×: وای خدا اون باباش چقدر رو مخ بود!!!
+: خودشم رو مخ بودددد!
رز روی تخت ولو شد و بدنشو کشید.
خمیازهای کشید و گفت:
×: تخت خییییلی نرمه! الانهکه خوابم ببره.
+: مگه اینجا میخوابی؟؟؟
×: نکنه میخوای بیرونم کنی؟*عصبی،کیوت*
+: د پاشو ببینم. من که از خدامه بمونی. ولی میدونی جیمین حتما منتظرته!
×: آره طفلکی..
÷: وای خدا چی میشه رز همون اتاق ات بمونه.*خمیازه*
_: اتاق ات؟؟
÷: آره رفته پیش ات.
_: اونجا چیکار میکنه؟
÷: چمیدونم باو.. ولی امیدوارم همونجا بمونه.
_: زر نزن هیونگ. پاشو خودتو جمع کن الان میاد چند فوش به تو میده چندتا به من.
الکی شروع کرد به گریه کردن.
÷: نمیخوامممم
_:دیگه همینی که هست.
÷: میگم.. دقت کردی رابرت چقدر رومخ تر شده؟
_: من حتی هول بودنشون توی چهرهی ۲۰ سال پیششم میبینم همچنان.
÷: حواست به ات باشه.
_: هه... هیونگ خودت میدونی. نگاه چپ به دختر من بندازه چشماشو با انگشتای خودش در میارم!
÷: چمیدونم...
_:*نفسعمیق* من رفتم. شببهخیر..
واییی الان رز تو اتاق اتس..
یکم باید منتظر بمونم تا بره.
رفتم داخل باغ کوچیکی که توی حیاط بود.
یه نخ سیگار روی لبم گذاشتم و روشنش کردم.
دقیقه نگذشت که مزاحم عوضی پیداش شد.
بعد از یه نگاه کلی به خودم از پله ها پایین اومدم.
پسر جوونی قد بلندی که موهای بلوند و چشمای سبزی داشت و مرد میانسال کنارش از جاشون بلند شدن. حتما اون رابرت روث و اونم پدرش هست.
با آقای روث دست دادم.
روث: اوو شما باید ات باشین. درسته؟ دختر این خانوادهی محترم.
+: بله خودم هستم.
روث: از آشنایی باهاتون خوشبختم بانو.
+: همچنین.
رابرت: من رابرت هستم پسر ارشد خانواده روث.
+: خوشبختم.
رابرت: همچنین مادام.
دستمو بوسید. منم به زور لبخندی بهش زدم.
میتونستم حس کنم جونگکوک داره چقدر اون رگ غیرتش زده بیرون.
رفتم و دقیقا کنار جونگکوک نشستم.
اونم بی انصافی نکرد و یکی از دستاشو دور کمرم انداخت و اون یکی رو روی رون پام گذاشت.
سرمو سمتش برگردوندم. اونم گونم محکم بوسید.
با نگاهم بهش میگفتم که تمومش کنه. ولی اون با پروییت به کارش ادامه میداد.
پسرهی حسود!
×: وای خدا اون باباش چقدر رو مخ بود!!!
+: خودشم رو مخ بودددد!
رز روی تخت ولو شد و بدنشو کشید.
خمیازهای کشید و گفت:
×: تخت خییییلی نرمه! الانهکه خوابم ببره.
+: مگه اینجا میخوابی؟؟؟
×: نکنه میخوای بیرونم کنی؟*عصبی،کیوت*
+: د پاشو ببینم. من که از خدامه بمونی. ولی میدونی جیمین حتما منتظرته!
×: آره طفلکی..
÷: وای خدا چی میشه رز همون اتاق ات بمونه.*خمیازه*
_: اتاق ات؟؟
÷: آره رفته پیش ات.
_: اونجا چیکار میکنه؟
÷: چمیدونم باو.. ولی امیدوارم همونجا بمونه.
_: زر نزن هیونگ. پاشو خودتو جمع کن الان میاد چند فوش به تو میده چندتا به من.
الکی شروع کرد به گریه کردن.
÷: نمیخوامممم
_:دیگه همینی که هست.
÷: میگم.. دقت کردی رابرت چقدر رومخ تر شده؟
_: من حتی هول بودنشون توی چهرهی ۲۰ سال پیششم میبینم همچنان.
÷: حواست به ات باشه.
_: هه... هیونگ خودت میدونی. نگاه چپ به دختر من بندازه چشماشو با انگشتای خودش در میارم!
÷: چمیدونم...
_:*نفسعمیق* من رفتم. شببهخیر..
واییی الان رز تو اتاق اتس..
یکم باید منتظر بمونم تا بره.
رفتم داخل باغ کوچیکی که توی حیاط بود.
یه نخ سیگار روی لبم گذاشتم و روشنش کردم.
دقیقه نگذشت که مزاحم عوضی پیداش شد.
۶۶۳
۰۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.