🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده #پارت74 #جلد_دوم
باور نکردم یعنی نمیخواستم که باور کنم اهورا اینطور را منو تنها و نگران گذاشته و رفته پیش اون زن ...
اگه شوهرم و کنار اون زن باشه برای من یعنی حکم قتلم را صادر کرده من میمردم اگه این اتفاقی که داشت حرف میزد واقعی باشه...
عصبی گفتم اخه اهورا اونجا چیکار میکنه؟
اون حالش از تو بهم میخوره دوباره.
با صدای بلند خندید و گفت
_آدرس میفرستم بیا اینجا گفتم که باید یه فکری بکنیم نمیشه که من اینجوری بمونم مگه نه ؟
تماس قطع کرد و پشت سرش صدای پیامک گوشیم اومد نگاهی بهش انداختم باید هر چه زودتر این خراب شده که می گفت می رفتم و با چشمای خودم میدیدم که چه اتفاقی افتاده...
بالاخره بعد از پشت سر گذاشتن ترافیکه اعصاب خورد کنی جلوی یه برج ماشین ها نگه داشتم و پیاده شدم وقتی خودمو به جلوی واحدی که گفته بود رسوندم انگشتم و روی زنگگذاشتم رو فشار دادم
زیاد طول نکشید تا در باز شد یه زن تقریبا مسن روبروم جلوی در ایستاد با دیدن من کنار رفت و داخل شدم احتمال می دادم که شاید خدمتکارشون باشه با قدم های بلند هر جای خونه سرک می کشیدم و بالاخره با دیدن اهوراکه روی مبل خوابش برده بود یه پتو روش بود خشکم زد.
این مرد منو تنها گذاشته تا بیاد اینجا بخوابه ؟
توی خونه ی این زن ؟
نفسم بند اومد احساس کردم قلبن هزار تکه شده قلبی که دیگه واقعا چیزی ازش نمونده بود و چندین و چند بار شکسته بود و من به زور سرهمش کرده بودم.
صدای کفش های کیمیا نگاهم را به سمت خودش کشید.
اونقددی به خودش رسیده بود که حتی من برای مهمونی ها هم اینقدر به خودم نمیرسیدم.
به سمت اهورا اشاره کرد و گفت _تمام طول شب و بیدار بوده دیگه الان از خستگی خوابش برده..
میدونستم داره عصبیم میکنه میدونستم داره با این کار حرفا منو دیوونه میکنه...
درسته که اونجا بود اما من مطمئن بودم و اهورا بهم خیانت نمیکنه ...
دیگه اینکارو با من نمیکنه...
#FANDOGHI #استوری_عاشقانه #عکس_نوشته #جذاب #wallpaper #هنر #عاشقانه #فردوس_برین #خلاقیت #رمضان_کریم🌙🌹🍃 #ایده
#خان_زاده #پارت74 #جلد_دوم
باور نکردم یعنی نمیخواستم که باور کنم اهورا اینطور را منو تنها و نگران گذاشته و رفته پیش اون زن ...
اگه شوهرم و کنار اون زن باشه برای من یعنی حکم قتلم را صادر کرده من میمردم اگه این اتفاقی که داشت حرف میزد واقعی باشه...
عصبی گفتم اخه اهورا اونجا چیکار میکنه؟
اون حالش از تو بهم میخوره دوباره.
با صدای بلند خندید و گفت
_آدرس میفرستم بیا اینجا گفتم که باید یه فکری بکنیم نمیشه که من اینجوری بمونم مگه نه ؟
تماس قطع کرد و پشت سرش صدای پیامک گوشیم اومد نگاهی بهش انداختم باید هر چه زودتر این خراب شده که می گفت می رفتم و با چشمای خودم میدیدم که چه اتفاقی افتاده...
بالاخره بعد از پشت سر گذاشتن ترافیکه اعصاب خورد کنی جلوی یه برج ماشین ها نگه داشتم و پیاده شدم وقتی خودمو به جلوی واحدی که گفته بود رسوندم انگشتم و روی زنگگذاشتم رو فشار دادم
زیاد طول نکشید تا در باز شد یه زن تقریبا مسن روبروم جلوی در ایستاد با دیدن من کنار رفت و داخل شدم احتمال می دادم که شاید خدمتکارشون باشه با قدم های بلند هر جای خونه سرک می کشیدم و بالاخره با دیدن اهوراکه روی مبل خوابش برده بود یه پتو روش بود خشکم زد.
این مرد منو تنها گذاشته تا بیاد اینجا بخوابه ؟
توی خونه ی این زن ؟
نفسم بند اومد احساس کردم قلبن هزار تکه شده قلبی که دیگه واقعا چیزی ازش نمونده بود و چندین و چند بار شکسته بود و من به زور سرهمش کرده بودم.
صدای کفش های کیمیا نگاهم را به سمت خودش کشید.
اونقددی به خودش رسیده بود که حتی من برای مهمونی ها هم اینقدر به خودم نمیرسیدم.
به سمت اهورا اشاره کرد و گفت _تمام طول شب و بیدار بوده دیگه الان از خستگی خوابش برده..
میدونستم داره عصبیم میکنه میدونستم داره با این کار حرفا منو دیوونه میکنه...
درسته که اونجا بود اما من مطمئن بودم و اهورا بهم خیانت نمیکنه ...
دیگه اینکارو با من نمیکنه...
#FANDOGHI #استوری_عاشقانه #عکس_نوشته #جذاب #wallpaper #هنر #عاشقانه #فردوس_برین #خلاقیت #رمضان_کریم🌙🌹🍃 #ایده
۴.۶k
۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.