🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده #پارت75 #جلد_دوم
حرفی برای زدن نداشتم اهورا با کاری که کرده بود دیگه جایی برای حرف زدن نذاشته بود.
دیشب منو با این حال تنها گذاشته بود و شب و توی خونه و کنار این زن گذرونده بود.
الان با خیال راحت بدون اینکه به من فکر کنه که اصلاً کجام یا چه حالی دارم اینجا خوابیده بود.
درد از این بزرگتر ؟
این یه نشونه بود برای من یه نشونه که بهم بگه آمادهباش بازداره روزای بدت می رسه من اصلاً این روزای بد نمی خواستم.
به سمت در چرخیدم تا از خونه بیرون برم دیگه طاقت بیشتر از این دیدن و نداشتم اما صدای کیمیا مانع شد
_ کجا داری میری عزیزم ؟
گفتم که باید حرف بزنیم یکم دیگه بیدار میشه میشینیم صحبت می کنیم راجبه زندگیمون...
داشت راجب شوهر من حرف میزد...
تا خواستم جوابشو بدم صدای خواب آلود اهورا نگاهمو به سمت اون که روی مبل نشسته بود و داشت پیشونیشو ماساژ میداد کشید.
چند باری پلک زد و با دیدن من اونجا از جا پرید انگار اونم شوکه شده بود ترسیده بود ...
نگاهم گویای همه چیز بود دیگه لازم نبود که حرفی بزنم چشمام همه چیز را فریاد میزدن.
از جاش بلند شد و به سمتم اومد یه قدم عقب تر رفتم و دیدم که کیمیا دست به سینه پیروزمندانه داره به من نگاه می کنه.
دست دراز کرد تا منو لمس کنه ازش فاصله گرفتم و گفتم
بازم دلمو شکستی خیلی دلمو شکستی اهورا...
من بهت احتیاج داشتم اما تو منو گذاشتی اومدی اینجا پیش این زن و من و تنها گذاشتی باورم نمیشه...
دستم رو گرفت و گفت
_اونجوری که تو فکر می کنی نیست عزیزم یه لحظه وایسا برات توضیح میدم.
دستم از دستش بیرون کشیدم و گفتم
تو اینجا اومدی شب و اینجا گذروندی بیخیال من...
پس با همین زن بشین فکر کن ببین برا اینده میخواین چیکار کنین و تصمیم بگیرین.
#رمضان_کریم🌙🌹🍃 #استوری_عاشقانه #ایده #wallpaper #هنر #خلاقیت #فردوس_برین #جذاب #عاشقانه #عکس_نوشته #FANDOGHI
#خان_زاده #پارت75 #جلد_دوم
حرفی برای زدن نداشتم اهورا با کاری که کرده بود دیگه جایی برای حرف زدن نذاشته بود.
دیشب منو با این حال تنها گذاشته بود و شب و توی خونه و کنار این زن گذرونده بود.
الان با خیال راحت بدون اینکه به من فکر کنه که اصلاً کجام یا چه حالی دارم اینجا خوابیده بود.
درد از این بزرگتر ؟
این یه نشونه بود برای من یه نشونه که بهم بگه آمادهباش بازداره روزای بدت می رسه من اصلاً این روزای بد نمی خواستم.
به سمت در چرخیدم تا از خونه بیرون برم دیگه طاقت بیشتر از این دیدن و نداشتم اما صدای کیمیا مانع شد
_ کجا داری میری عزیزم ؟
گفتم که باید حرف بزنیم یکم دیگه بیدار میشه میشینیم صحبت می کنیم راجبه زندگیمون...
داشت راجب شوهر من حرف میزد...
تا خواستم جوابشو بدم صدای خواب آلود اهورا نگاهمو به سمت اون که روی مبل نشسته بود و داشت پیشونیشو ماساژ میداد کشید.
چند باری پلک زد و با دیدن من اونجا از جا پرید انگار اونم شوکه شده بود ترسیده بود ...
نگاهم گویای همه چیز بود دیگه لازم نبود که حرفی بزنم چشمام همه چیز را فریاد میزدن.
از جاش بلند شد و به سمتم اومد یه قدم عقب تر رفتم و دیدم که کیمیا دست به سینه پیروزمندانه داره به من نگاه می کنه.
دست دراز کرد تا منو لمس کنه ازش فاصله گرفتم و گفتم
بازم دلمو شکستی خیلی دلمو شکستی اهورا...
من بهت احتیاج داشتم اما تو منو گذاشتی اومدی اینجا پیش این زن و من و تنها گذاشتی باورم نمیشه...
دستم رو گرفت و گفت
_اونجوری که تو فکر می کنی نیست عزیزم یه لحظه وایسا برات توضیح میدم.
دستم از دستش بیرون کشیدم و گفتم
تو اینجا اومدی شب و اینجا گذروندی بیخیال من...
پس با همین زن بشین فکر کن ببین برا اینده میخواین چیکار کنین و تصمیم بگیرین.
#رمضان_کریم🌙🌹🍃 #استوری_عاشقانه #ایده #wallpaper #هنر #خلاقیت #فردوس_برین #جذاب #عاشقانه #عکس_نوشته #FANDOGHI
۴.۸k
۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.