اسارت درزندان فرشته!²
اسارتدرزندانفرشته!²
Part One(1)
~~~~~~~~~~~~~~~~~
چشمامو باز کردم. یعنی چقد بیهوش بودم؟ مسئله تهسونگ خیلی برام سنگین بود. همهجا تاره؛ نورهای سفید میبینم و صداهایی مثل بوب، بیب، تپ و بوم میشنوم. (چون هنوز کامل هوشیار نیست نمیتونه صداها و از هم تفکیک کنه و فک میکنه همش از یه دستگاهه)
کم کم بهتر میبینم. چقد اینجا خنکه! ماسک اکسیژنی که رو دهنمه برمیدارم؛ این ماسک رو صورت من چیکار میکنه؟ به اینور و اونور نگاه میکنم، دستگاهها همهجا هستن! توجهم به برگه جلب شد. دست بردم تا برش دارم. متوجه سوزن سرم شدم. یعنی من تو بیمارستانم؟ اما کدوم بیمارستان؟ برگه رو برداشتم. دیدم یه مات میشد. به سختی نوشتهٔ بزرگ بالای برگه رو خوندم.
"بیمارستان خصوصی"
غژغژ در منو متوجه حضور یه نفر کرد.
_ آقای کیم!
به پرستار لاغراندام نگاه کردم.
_ من...چرا اینجام؟
صدام ناله مانند بود. تازه متوجه درد بدنم شده بودم.
_ چند لحظه صبر کنید! الان دکترو میارم!
بعد چند لحظه دکتر بالای سرم بود و دستگاها رو بررسی میکرد. بالای سرم ایستاد.
_ میتونید منو ببینید؟
_ بله...
به پرستار که اونور تخت با یه تخته شاسی ایستاده بود اشاره کرد تا چیزی بنویسه.
_ میتونید آخرین چیزی که یادتونه رو بازگو کنید؟
آخرین چیز... صحنهها تیکه تیکه یادم اومدن؛ ولی من نباید همه ماجرا رو میگفتم، برای کریستینا خطرناکه!
_ حیاط عمارت...
دکتر سری تکون داد.
_ احساس تهوع یا درد ندارید؟
_ بدنم درد میکنه... من چرا اینجام؟
دکتر روپوششو تکوند و درحالی که میرفت گفت:«فعلا بهتره استراحت کنید بعدا خودتون میفهمید.»
_ من باید الان بدونم...
_ قوانین پزشکی به ما این اجازه رو نمیده...
نکته: تا جایی که میدونم پزشک تا زمانی که بیمار تو وضعیت بدیه و شرایط روحی روش تاثیر داره چیزی از وضع بیمار نمیگه. مگه اینکه بیمار درحال مرگ باشه.
عه من برگشتم! خب خب اینم پارت اول فیکی که گفته بودم...
یه لایک مون نشه؟
#فیک
#بی_تی_اس
Part One(1)
~~~~~~~~~~~~~~~~~
چشمامو باز کردم. یعنی چقد بیهوش بودم؟ مسئله تهسونگ خیلی برام سنگین بود. همهجا تاره؛ نورهای سفید میبینم و صداهایی مثل بوب، بیب، تپ و بوم میشنوم. (چون هنوز کامل هوشیار نیست نمیتونه صداها و از هم تفکیک کنه و فک میکنه همش از یه دستگاهه)
کم کم بهتر میبینم. چقد اینجا خنکه! ماسک اکسیژنی که رو دهنمه برمیدارم؛ این ماسک رو صورت من چیکار میکنه؟ به اینور و اونور نگاه میکنم، دستگاهها همهجا هستن! توجهم به برگه جلب شد. دست بردم تا برش دارم. متوجه سوزن سرم شدم. یعنی من تو بیمارستانم؟ اما کدوم بیمارستان؟ برگه رو برداشتم. دیدم یه مات میشد. به سختی نوشتهٔ بزرگ بالای برگه رو خوندم.
"بیمارستان خصوصی"
غژغژ در منو متوجه حضور یه نفر کرد.
_ آقای کیم!
به پرستار لاغراندام نگاه کردم.
_ من...چرا اینجام؟
صدام ناله مانند بود. تازه متوجه درد بدنم شده بودم.
_ چند لحظه صبر کنید! الان دکترو میارم!
بعد چند لحظه دکتر بالای سرم بود و دستگاها رو بررسی میکرد. بالای سرم ایستاد.
_ میتونید منو ببینید؟
_ بله...
به پرستار که اونور تخت با یه تخته شاسی ایستاده بود اشاره کرد تا چیزی بنویسه.
_ میتونید آخرین چیزی که یادتونه رو بازگو کنید؟
آخرین چیز... صحنهها تیکه تیکه یادم اومدن؛ ولی من نباید همه ماجرا رو میگفتم، برای کریستینا خطرناکه!
_ حیاط عمارت...
دکتر سری تکون داد.
_ احساس تهوع یا درد ندارید؟
_ بدنم درد میکنه... من چرا اینجام؟
دکتر روپوششو تکوند و درحالی که میرفت گفت:«فعلا بهتره استراحت کنید بعدا خودتون میفهمید.»
_ من باید الان بدونم...
_ قوانین پزشکی به ما این اجازه رو نمیده...
نکته: تا جایی که میدونم پزشک تا زمانی که بیمار تو وضعیت بدیه و شرایط روحی روش تاثیر داره چیزی از وضع بیمار نمیگه. مگه اینکه بیمار درحال مرگ باشه.
عه من برگشتم! خب خب اینم پارت اول فیکی که گفته بودم...
یه لایک مون نشه؟
#فیک
#بی_تی_اس
۳.۹k
۲۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.