پارت15...
#پارت15...
رمان تقدیر خاکستری... #آرات...
اصلا حال این که باهاش بحث کنم نداشتم انداختمش رو کولم و رفتم سمت طبقه پایین کلی کولی بازی در میاورد ولی خوب با ضربه ای که باسنش زدم ساکت شد ...
بچه اومدن طرفم که گفتم باید بریم که اونا هم پشت سر من سوار ماشین ها شدن و من جلوتر از اونا روندم طرف خونه ای که ادوارد ادرس فرستاده بود...
رسیدیم ماشین رو بردم داخل و بازم کولش کردم بردمش توی اتاق طبقه بالا اینجا به روز تر از خونه قبلی بود و نیاز به نگهبان نبود جلوی اتاق در با کارت باز میشد فقط...
و اتاق هم دوربین داشت امدم بیرون و اتاق درش قفل شد..
رفتم سمت بچه ها باهاشون هماهنگ کردم یه سری کارارو و به نیلا گفتم بیاد کارش دارم..
رفتم اتاق و اونم پشت سرم اومد...
من: چی شد اموزش این دختره..
نیلا: تا فردا حله تمومه ولی نیاز یه گوش مالی از طرف خودت رو داره ...
من: باشه تو کارت تموم شد اخرش با من ...
حواست باشه به مهمونا میدرنی که دشمنای زیادی تو این مهمونی اینجان...
نیلا: چشم ...برم.
من: برو بگو دنیل و برهان بیان...
نیلا: باشه ...
رفت از اتاق و پسرا چند دقیقه بعد اومدن...
من: برهان تو مهمونی رو هماهنگ کن کمک نیلا دنیل تو هم برو واسه این دختره لباس و این چیزا بگیر ..اسلحه و تیر و این چیزا هم با تو اماده کردنشون ...
یه پیغام تسلیت هم از طرف من بفرست واسه جایدن..
بچه ها رفتن منم مشغول کارای خودم شدم...
#ادوارد...
وارد خونه شدو و صدای نعره های اون رو شنید ...
بدنش پر از ترس شد....
رفت سمت اتاقش...
دکتر همون موقعه از اتاق اومد بیرون سرش شکسته بود و خون اومده بود...
ادوارد: چی شده باز حالش چطوره...
دکتر: الان خوابیدن ...دوز دارو ها رو بردیم بالا ...دوز قبلی جواب گو نبود ...
ادوارد: سرت کار اونه...
دکتر: اره بازم اون خواب رو دیده بود تا دارو رو تزریق کردم بهم حمله کرد تونسته بود دست و پاش رو باز کنه واسه همین این طوری شد...
ادوارد: هر کاری میکنی بکن اون باید بهتر بشه ...قرار بره ماموریت یه قرص واسش حمله هاش کم تر شه و با قرص کنترل ...
دکتر : تمام سعیم رو میکنم ...ولی میتونم کاری کنم که حمله کم تر شه ولی این خوابا حتما باید کسی همراهشون باشه که دارو رو به موقعه تزریق کنه...
ادوارد: میدم طوفان انجام بده واسش اون همیشه همراهشه...فقط سریع تر روبه راهش کن...
دکتر: چشم قربان تمام سعیم رو میکنم...
دکتر رفتو و ادوارد وارد اتاق شد ...
مرد به تخت با زنجیر بسته شده بود...
ترس و دلهوره گرفته بود ...میترسید از رویارویی این دو ...
از به دست اروردن حافظه ای پاک شده....
میترسید واسه انتقامی که او نفر اول بود ...
ففط دعا میکرد نشود انچه توی ذهنش هست...
رمان تقدیر خاکستری... #آرات...
اصلا حال این که باهاش بحث کنم نداشتم انداختمش رو کولم و رفتم سمت طبقه پایین کلی کولی بازی در میاورد ولی خوب با ضربه ای که باسنش زدم ساکت شد ...
بچه اومدن طرفم که گفتم باید بریم که اونا هم پشت سر من سوار ماشین ها شدن و من جلوتر از اونا روندم طرف خونه ای که ادوارد ادرس فرستاده بود...
رسیدیم ماشین رو بردم داخل و بازم کولش کردم بردمش توی اتاق طبقه بالا اینجا به روز تر از خونه قبلی بود و نیاز به نگهبان نبود جلوی اتاق در با کارت باز میشد فقط...
و اتاق هم دوربین داشت امدم بیرون و اتاق درش قفل شد..
رفتم سمت بچه ها باهاشون هماهنگ کردم یه سری کارارو و به نیلا گفتم بیاد کارش دارم..
رفتم اتاق و اونم پشت سرم اومد...
من: چی شد اموزش این دختره..
نیلا: تا فردا حله تمومه ولی نیاز یه گوش مالی از طرف خودت رو داره ...
من: باشه تو کارت تموم شد اخرش با من ...
حواست باشه به مهمونا میدرنی که دشمنای زیادی تو این مهمونی اینجان...
نیلا: چشم ...برم.
من: برو بگو دنیل و برهان بیان...
نیلا: باشه ...
رفت از اتاق و پسرا چند دقیقه بعد اومدن...
من: برهان تو مهمونی رو هماهنگ کن کمک نیلا دنیل تو هم برو واسه این دختره لباس و این چیزا بگیر ..اسلحه و تیر و این چیزا هم با تو اماده کردنشون ...
یه پیغام تسلیت هم از طرف من بفرست واسه جایدن..
بچه ها رفتن منم مشغول کارای خودم شدم...
#ادوارد...
وارد خونه شدو و صدای نعره های اون رو شنید ...
بدنش پر از ترس شد....
رفت سمت اتاقش...
دکتر همون موقعه از اتاق اومد بیرون سرش شکسته بود و خون اومده بود...
ادوارد: چی شده باز حالش چطوره...
دکتر: الان خوابیدن ...دوز دارو ها رو بردیم بالا ...دوز قبلی جواب گو نبود ...
ادوارد: سرت کار اونه...
دکتر: اره بازم اون خواب رو دیده بود تا دارو رو تزریق کردم بهم حمله کرد تونسته بود دست و پاش رو باز کنه واسه همین این طوری شد...
ادوارد: هر کاری میکنی بکن اون باید بهتر بشه ...قرار بره ماموریت یه قرص واسش حمله هاش کم تر شه و با قرص کنترل ...
دکتر : تمام سعیم رو میکنم ...ولی میتونم کاری کنم که حمله کم تر شه ولی این خوابا حتما باید کسی همراهشون باشه که دارو رو به موقعه تزریق کنه...
ادوارد: میدم طوفان انجام بده واسش اون همیشه همراهشه...فقط سریع تر روبه راهش کن...
دکتر: چشم قربان تمام سعیم رو میکنم...
دکتر رفتو و ادوارد وارد اتاق شد ...
مرد به تخت با زنجیر بسته شده بود...
ترس و دلهوره گرفته بود ...میترسید از رویارویی این دو ...
از به دست اروردن حافظه ای پاک شده....
میترسید واسه انتقامی که او نفر اول بود ...
ففط دعا میکرد نشود انچه توی ذهنش هست...
۱۴.۰k
۲۷ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.