پارت16
#پارت16
رمان تقدیر خاکستری... #ادوارد..
اروم رفت سمت تخت پسری با هر نفسش ترسی رو به ادوارد تزریق میکرد...
باهاش حرف داشت و باید تا بیدار شدن پسر اونجا میموند...
نشست روی صندلی چرم توی اتاق و منتظر بیدار شدن پسر شد...
چند ساعت میشد که منتظر بود که پسر چشمای یخیش رو باز کرد...
ادوارد به سمتش رفتو کنار تختش ایستاد..
پسر: بازم کن...
ادوارد: میدونی که نمیتونم...
پسر: دروغ مسخره ای هستش ...ولی شرمنده من خندیدن بلد نیستم.. چی میخوای باز اومدی سراغ من..
ادوارد : خوب شو باید بری ماموریت...
پسر: من خوبم ..
ادوارد: بله شنیدم عربده ی چند ساعت پیشتو...
پسر: بهت مربوط نیست بگو ...
ادوارد: ایران باید بری قرار یکی از جاسوسا رو بکشی...
پسر: باور کنم بخاطر یه جاسوس منو میفرستین اونجا...
ادوراد از تیزی پسرک بازم تعجب کرد نمیدونست چرا بهش عادت نمیکرد بعد از این همه سال...
ادوارد: من فقط دستور رو بهت میرسونم...
پسر پوفی کردو گفت:
بگو بازم کنن حال خوبه...
ادوارد مردد بهش نگاه کرد که پسر با اون گوی های یخی جوری نگاش کرد که از سرما نگاهش لرز کرد ...
به سمت در رفتو و دکترو صدا کرد و گفت کلید دستبند ها رو بیارن ...
دکتر اوردو داد بهش...
دست و پای پسر رو باز کرد گفت:
آر..
پسر وسط حفش پریدو گفت:
صددفعه گفتم دوست ندارم اسمم رو بگی ...با روح سفید راحت ترم..
ادوارد: باشه کی میری...
پسر: تا حالا دیدی من سوال جواب بدم...
ادوارد فکر کردو دید که هیچ بار نشده ...
پسر بلند شدو رفت سمت کمد و از توش کلت دوس داشتیش رو برداشت و کوله ای برداشت و لب تاب و وسایلش رو توش گذاشت و رو به ادوارد که ماتش برده بود برگشتو گفت :
بهتر بگی هر چی زود تر گریمور بیاد باید سریع برم خیلی وقته دلم یه ماموریت خوب میخواد ولی تو فقط ماموریت ابکی بهم دادی..
ادوارد با خودش گفت کدوم از اون ماموریت های طاقت فرسا رو ابکی میگه اونایی که هیچ کس از پسش بر نمیاد...
ادوارد: سریع میگم بیان تا یک ساعت دیگه اینجان...
پسر: خوبه چون اصلا دلم نمیخواد بازم این موهارو سفید ببینم...
ادوارد سری تکون دادو از اتاق زد بیرون و تلفن رو از جیبش بیرون کشیدو تماس رو برقرار کرد...
ادوارد: وارد بازی شد روح سفید...
ناشناس: خوبه هیجانم تزریق شد به بازی...
و بعد صدای بوق ممتد بود که توی گوش ادوارد پیچید...
با خودش فکر میکرد خدا کنه که هیچ وقت اون ها به یاد نیارن...
#خزان...
با صدای سوت داور از حرکت ایستادم و به حریفم که از درد صورتش جمع شده بود نگاه کردم و بالا رفتن دستم فهمیدم بازم منم برنده این بازی...
از تشک اومد پایین و دست کشام رو در اوردم که زیبا اومد سمتم ...
زیبا: افرین دختر عالی بودی...بازم بردی و الان مدل طلا مال توعه...
من: ممنون ...
زیبا: همین خیلی بی ذوقی تو دختر ...قهرمان کشور شدی بد همین ...
رمان تقدیر خاکستری... #ادوارد..
اروم رفت سمت تخت پسری با هر نفسش ترسی رو به ادوارد تزریق میکرد...
باهاش حرف داشت و باید تا بیدار شدن پسر اونجا میموند...
نشست روی صندلی چرم توی اتاق و منتظر بیدار شدن پسر شد...
چند ساعت میشد که منتظر بود که پسر چشمای یخیش رو باز کرد...
ادوارد به سمتش رفتو کنار تختش ایستاد..
پسر: بازم کن...
ادوارد: میدونی که نمیتونم...
پسر: دروغ مسخره ای هستش ...ولی شرمنده من خندیدن بلد نیستم.. چی میخوای باز اومدی سراغ من..
ادوارد : خوب شو باید بری ماموریت...
پسر: من خوبم ..
ادوارد: بله شنیدم عربده ی چند ساعت پیشتو...
پسر: بهت مربوط نیست بگو ...
ادوارد: ایران باید بری قرار یکی از جاسوسا رو بکشی...
پسر: باور کنم بخاطر یه جاسوس منو میفرستین اونجا...
ادوراد از تیزی پسرک بازم تعجب کرد نمیدونست چرا بهش عادت نمیکرد بعد از این همه سال...
ادوارد: من فقط دستور رو بهت میرسونم...
پسر پوفی کردو گفت:
بگو بازم کنن حال خوبه...
ادوارد مردد بهش نگاه کرد که پسر با اون گوی های یخی جوری نگاش کرد که از سرما نگاهش لرز کرد ...
به سمت در رفتو و دکترو صدا کرد و گفت کلید دستبند ها رو بیارن ...
دکتر اوردو داد بهش...
دست و پای پسر رو باز کرد گفت:
آر..
پسر وسط حفش پریدو گفت:
صددفعه گفتم دوست ندارم اسمم رو بگی ...با روح سفید راحت ترم..
ادوارد: باشه کی میری...
پسر: تا حالا دیدی من سوال جواب بدم...
ادوارد فکر کردو دید که هیچ بار نشده ...
پسر بلند شدو رفت سمت کمد و از توش کلت دوس داشتیش رو برداشت و کوله ای برداشت و لب تاب و وسایلش رو توش گذاشت و رو به ادوارد که ماتش برده بود برگشتو گفت :
بهتر بگی هر چی زود تر گریمور بیاد باید سریع برم خیلی وقته دلم یه ماموریت خوب میخواد ولی تو فقط ماموریت ابکی بهم دادی..
ادوارد با خودش گفت کدوم از اون ماموریت های طاقت فرسا رو ابکی میگه اونایی که هیچ کس از پسش بر نمیاد...
ادوارد: سریع میگم بیان تا یک ساعت دیگه اینجان...
پسر: خوبه چون اصلا دلم نمیخواد بازم این موهارو سفید ببینم...
ادوارد سری تکون دادو از اتاق زد بیرون و تلفن رو از جیبش بیرون کشیدو تماس رو برقرار کرد...
ادوارد: وارد بازی شد روح سفید...
ناشناس: خوبه هیجانم تزریق شد به بازی...
و بعد صدای بوق ممتد بود که توی گوش ادوارد پیچید...
با خودش فکر میکرد خدا کنه که هیچ وقت اون ها به یاد نیارن...
#خزان...
با صدای سوت داور از حرکت ایستادم و به حریفم که از درد صورتش جمع شده بود نگاه کردم و بالا رفتن دستم فهمیدم بازم منم برنده این بازی...
از تشک اومد پایین و دست کشام رو در اوردم که زیبا اومد سمتم ...
زیبا: افرین دختر عالی بودی...بازم بردی و الان مدل طلا مال توعه...
من: ممنون ...
زیبا: همین خیلی بی ذوقی تو دختر ...قهرمان کشور شدی بد همین ...
۱۴.۵k
۳۰ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.