پارت17
#پارت17
رمان تقدیر خاکستری... #خزان..
من: من اصلا بی احساس نیستم زیبا فقط دیگه خوشی نمیبینم که بخندم به نظرت بدون بابا و مامانم که نیستن ببیننم این خوشی رو میشه بروز داد...
اومدم ادامه حرفم رو بزنم که با صدای ترنج به طرفش برگشتم که رفتم توی اغوشش ...
ترنج : اخ خزانی تبریک میگم عزیزم...
من: اه ولم کن ترنج ...
ترنج: بی ذوق ببین من خواستم یه بار مثل ادم باهات رفتار کنما نمیزاری ...بی لیاقت میدونی چقدر ادم منتظرن من بغلشون کنم...
من: من نخوام باید کی رو ببینم ...برو همونا رو بغل بگیر...
رفتم سمت رختکن و شروع کردم به عوض کردن لباسان اصلا خالم خوب نبود به شدت دلم گریه میخواست ...
ساک ورزشییم رو برداشتم و زدم بیرون ...
سوار پورشه ام شدم و اول یه پیام واسه زیبا و ترنج فرستادم که نگران نشن و ماشین رو حرکت دادم طرف بهشت زهرا...
وقتی رسیدم بعد از خریدن گل و گلاب رفتم پیش مامان و بابایی که ارزوی این روز رو داشتن ...
نشستم بینشون و سنگ ها رو شستم و گل ها رو پر پر کردم و ریختم روی سنگ سری که حالا به جای بغل گرمشون من باید توی اغوش میگرفتم...
من: سلام گل های من ...اومدم بهتون یه خبر بدما...میدونین امروز چی شده...نه نمیدونین که..بابایی میدونی امروز قهرمان شدما...اونم قهرمان کشوری....مامان نبودی ببینی چطوری مشت میزمشون....میدونم الان کلی حرص میخوری ولی مامانی بردم من اول شدم ولی تنهام...نبودین ببینینم...نبودین بغل بگیرینم...تبریک بگین...نبودی بابا بگی تو شیر دخترمی ...نبودی مامان بگی دختر باید از ارایش صورتش رنگ بگیره نه از جای مشت بقیه...
مشغول حرف زدن باهاشون بودم که چیز تیزی توی گردنم فرو رفت...
اومد برگردم که چشمام سیاه رفتو از حال رفتم...
چشمام رو باز کردم ...
چشمام جایی رو نمیدید...چند باری پلک زدم که چشمام دید...
توی اتاقی بودم و به ستون وسط اتاق بسته شده بودم و دهنم رو هم بسته بودن...
نمیدونستم کجام و واسه چی اینجا شروع کردم به جیغ زدن که به جای اون چندتا صدای ضعیف بلند شد...
نمیدونم چقدر گذشت که در اتاق باز شد...
مردی وارد اتاق شد و صندلی رو که توی اتاق بود رو برعکس گذاشت و روش نشست...
مرد: سلام خوشگل خانم...چطوری ...اخ دیدی چی شد ...یادم رفت خودمو معرفی کنم ....من سیروانم ...
اومد بگم به من چه واسه چی منو اوردی اینجا که یه مشت صدای الکی اومد بیرون ...
سیروان: چی میگی خانمی ...وایسا ..
اومد طرفم و چسب رو جوردی از روی دهنم کشید که صورتم سوخت و لبم پاره شد...
من: اخ ...
سیروان: وای ببخشید حواسم نبود...
من: منو واسه چی اوردی اینجا ...چکار من داری...
سیروان : خوب راجب سوال اولت و دومت باید بگم چون اون رمزو میخوام...
من: کدوم رمز مردک دیوونه...
سیروان: ...
رمان تقدیر خاکستری... #خزان..
من: من اصلا بی احساس نیستم زیبا فقط دیگه خوشی نمیبینم که بخندم به نظرت بدون بابا و مامانم که نیستن ببیننم این خوشی رو میشه بروز داد...
اومدم ادامه حرفم رو بزنم که با صدای ترنج به طرفش برگشتم که رفتم توی اغوشش ...
ترنج : اخ خزانی تبریک میگم عزیزم...
من: اه ولم کن ترنج ...
ترنج: بی ذوق ببین من خواستم یه بار مثل ادم باهات رفتار کنما نمیزاری ...بی لیاقت میدونی چقدر ادم منتظرن من بغلشون کنم...
من: من نخوام باید کی رو ببینم ...برو همونا رو بغل بگیر...
رفتم سمت رختکن و شروع کردم به عوض کردن لباسان اصلا خالم خوب نبود به شدت دلم گریه میخواست ...
ساک ورزشییم رو برداشتم و زدم بیرون ...
سوار پورشه ام شدم و اول یه پیام واسه زیبا و ترنج فرستادم که نگران نشن و ماشین رو حرکت دادم طرف بهشت زهرا...
وقتی رسیدم بعد از خریدن گل و گلاب رفتم پیش مامان و بابایی که ارزوی این روز رو داشتن ...
نشستم بینشون و سنگ ها رو شستم و گل ها رو پر پر کردم و ریختم روی سنگ سری که حالا به جای بغل گرمشون من باید توی اغوش میگرفتم...
من: سلام گل های من ...اومدم بهتون یه خبر بدما...میدونین امروز چی شده...نه نمیدونین که..بابایی میدونی امروز قهرمان شدما...اونم قهرمان کشوری....مامان نبودی ببینی چطوری مشت میزمشون....میدونم الان کلی حرص میخوری ولی مامانی بردم من اول شدم ولی تنهام...نبودین ببینینم...نبودین بغل بگیرینم...تبریک بگین...نبودی بابا بگی تو شیر دخترمی ...نبودی مامان بگی دختر باید از ارایش صورتش رنگ بگیره نه از جای مشت بقیه...
مشغول حرف زدن باهاشون بودم که چیز تیزی توی گردنم فرو رفت...
اومد برگردم که چشمام سیاه رفتو از حال رفتم...
چشمام رو باز کردم ...
چشمام جایی رو نمیدید...چند باری پلک زدم که چشمام دید...
توی اتاقی بودم و به ستون وسط اتاق بسته شده بودم و دهنم رو هم بسته بودن...
نمیدونستم کجام و واسه چی اینجا شروع کردم به جیغ زدن که به جای اون چندتا صدای ضعیف بلند شد...
نمیدونم چقدر گذشت که در اتاق باز شد...
مردی وارد اتاق شد و صندلی رو که توی اتاق بود رو برعکس گذاشت و روش نشست...
مرد: سلام خوشگل خانم...چطوری ...اخ دیدی چی شد ...یادم رفت خودمو معرفی کنم ....من سیروانم ...
اومد بگم به من چه واسه چی منو اوردی اینجا که یه مشت صدای الکی اومد بیرون ...
سیروان: چی میگی خانمی ...وایسا ..
اومد طرفم و چسب رو جوردی از روی دهنم کشید که صورتم سوخت و لبم پاره شد...
من: اخ ...
سیروان: وای ببخشید حواسم نبود...
من: منو واسه چی اوردی اینجا ...چکار من داری...
سیروان : خوب راجب سوال اولت و دومت باید بگم چون اون رمزو میخوام...
من: کدوم رمز مردک دیوونه...
سیروان: ...
۱۳.۱k
۳۰ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.