part²⁶
part²⁶
کوچه بم بست بود،و دیگه برای هرکاری دیر بود؛آدمای کوک با سرعت به سمتم اومدن. در حالت آماده باش بدنی قرار گرفتم و با اخم و جدیت بهشون نگاه کردم
دست راست کوک: باید باهامون بیای؛بهتره بدون هیچ تنش و درگیری ماجرا رو تمام کنیم. ارباب به اندازه کافی عصبی هست
+برو به درک
بهم نزدیک شد و خواست دستم رو بگیره که به جاش با مشتی محکم براش جبران کردم ، شاید بیشتر از اینکه تو هنرهای رزمی استعداد داشته باشم تو عصبانی کردن افراد خوبم
دست راست:بگیرینش*با داد
¹³minutes later
خراش بزرگی رو بازوم ایجاد شده بود،بر خلاف همیشه که هيچوقت تسلیم نمیشدم الان به نفس نفس افتاده بودم سرم گیج میرفت ، تعادلم رو از دست دادم و با شدت روی زمین پخش شدم ؛هوشیاریم کم و کمتر میشد؛تنها چیزی که بخاطر داشتم چهره کوک بود که به سمتم اومد کتش رو در اورد تا بندازه روم و ...
¹²hours later
با احساس درد شدید در شکمم از خواب بیدار شدم؛به اطراف نگاه کردم،اینجا که خونه ست، یعنی برگشته بودیم کره؟ خواستم بلند شم اما احساس ضعف تو بازو هام جریان پیدا کرد، به سرم داخل دستم نگاه کردم،خواستم بکنمش
_نکن*عصبی و جدی
نگاهم به سمت صاحب صدا رفت، دستش سینی غذا بود و با جدیت تمام به سمتم قدم برمیداشت، نگاهم رو ازش گرفتم و به اطراف خیره شدم،نمیدونم چرا اما بی دلیل بغضم گرفت ،انگار هورمون هام بهم ریخته بود. کوک سینی غذا روی میز قرار داد و نشست رو تخت. با دستش چونه ام رو گرفت و مجاور صورت خودش در اورد
+ولم کن*آروم و بغض
همون طور که نگاهم رو ازش میدزدیم و سعی داشتم اط دستش خلاص شم با صدای خمار و دپی گفت<<بهم نگاه کن>>مثله افرادی که طلسم شده باشن به چشماش خیره شدم ؛اسیر نگاهش شدم. باز بون لبم رو تر کردم و منتظر حرکت بعدیش بودم
_تو سرتاسر مادرید رو با *****(لباس زیر)گشتی و همه ،چیزی که مال منه رو دیدن!میدونی چقدر پول دادم تا خبرنگاران اونجا که میشناختنت و ازت عکس گرفتن عکسا رو پخش نکنن*آروم و جدی
کوچه بم بست بود،و دیگه برای هرکاری دیر بود؛آدمای کوک با سرعت به سمتم اومدن. در حالت آماده باش بدنی قرار گرفتم و با اخم و جدیت بهشون نگاه کردم
دست راست کوک: باید باهامون بیای؛بهتره بدون هیچ تنش و درگیری ماجرا رو تمام کنیم. ارباب به اندازه کافی عصبی هست
+برو به درک
بهم نزدیک شد و خواست دستم رو بگیره که به جاش با مشتی محکم براش جبران کردم ، شاید بیشتر از اینکه تو هنرهای رزمی استعداد داشته باشم تو عصبانی کردن افراد خوبم
دست راست:بگیرینش*با داد
¹³minutes later
خراش بزرگی رو بازوم ایجاد شده بود،بر خلاف همیشه که هيچوقت تسلیم نمیشدم الان به نفس نفس افتاده بودم سرم گیج میرفت ، تعادلم رو از دست دادم و با شدت روی زمین پخش شدم ؛هوشیاریم کم و کمتر میشد؛تنها چیزی که بخاطر داشتم چهره کوک بود که به سمتم اومد کتش رو در اورد تا بندازه روم و ...
¹²hours later
با احساس درد شدید در شکمم از خواب بیدار شدم؛به اطراف نگاه کردم،اینجا که خونه ست، یعنی برگشته بودیم کره؟ خواستم بلند شم اما احساس ضعف تو بازو هام جریان پیدا کرد، به سرم داخل دستم نگاه کردم،خواستم بکنمش
_نکن*عصبی و جدی
نگاهم به سمت صاحب صدا رفت، دستش سینی غذا بود و با جدیت تمام به سمتم قدم برمیداشت، نگاهم رو ازش گرفتم و به اطراف خیره شدم،نمیدونم چرا اما بی دلیل بغضم گرفت ،انگار هورمون هام بهم ریخته بود. کوک سینی غذا روی میز قرار داد و نشست رو تخت. با دستش چونه ام رو گرفت و مجاور صورت خودش در اورد
+ولم کن*آروم و بغض
همون طور که نگاهم رو ازش میدزدیم و سعی داشتم اط دستش خلاص شم با صدای خمار و دپی گفت<<بهم نگاه کن>>مثله افرادی که طلسم شده باشن به چشماش خیره شدم ؛اسیر نگاهش شدم. باز بون لبم رو تر کردم و منتظر حرکت بعدیش بودم
_تو سرتاسر مادرید رو با *****(لباس زیر)گشتی و همه ،چیزی که مال منه رو دیدن!میدونی چقدر پول دادم تا خبرنگاران اونجا که میشناختنت و ازت عکس گرفتن عکسا رو پخش نکنن*آروم و جدی
۱۸.۱k
۰۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.