part²⁵
part²⁵
از روی اجبار لباسی تنم نکردم و با همون وضعیت از اتاق خارج شدم،به سمت راه پله رفتم،اطراف رو نگاه کردم. کسی نبود ؛همین طور که از پله میومدم پایین با یکی از خدمتکارا مواجه شدم،آروم به سمت رفتم انگشت اشاره ام روی بینیم قرار دادم و زمزمه کردم:لطفا چیزی نگو
خدمتکار(کلارا): ارباب....دختری که دنبالش میگردین اینجاست*با دادی که سر تاسر شک و تردید بود
اتمام ویو ات
ات به سرعت به سمت آشپزخونه رفت،از در پشتی که در آشپزخونه بود خارج شد ؛متوجه ی صدای نگهبانان که شد که داشت میومدن سمتش؛با تمام سرعت توانش به سمت درختی دوید به سختی ازش بالا رفت
⁵minutes later
در بین جمعیت در حال دویدن بود و به پشتش نگاه کرد تا مطمئن شه که دیگه کسی تعقیبش نمیکنه ،سرعتش رو کم کرد و نفس نفس میزد؛به سمت خیابون رفت که تاکسی بگیره اما در عوض احساس حالت تهوعی سرتاسر وجودش رو فرا گرفت و با سرعت به سمت یکی از کوجه رفت و تو باغچه بالا آورد، راه تنفسیش رو کمی فشار داد و شروع به لعنت کردن شانسش کرد؛ بعد از پاک کردن دهنش به سمت خیابون رفت و یک تاکسی گرفت؛ گوشیش رو که از جلوی عمارت پیدا کرده بود از جیب شلوارش در اورد و به باباش زنگ زد،بعد از چند بوق پدرش پاسخ داد
&:چرا جواب نمیدادی دختره ی وقیح*بلند
+بابا به کشتنم دادی بعد چنین حرفی میزنی؟*عصبی و اروم
&:منظورت چیه؟*جدی
+پیدا کردم....اطلاعات خانواده ی جئون تو عمارت ___ برات لوکیشن رو فرستادم
&:افرین دختر آفرین
+بابا من الان در خطر...
با شنیده شدن صدای ممتد بوق به صفحه گوشی خیره شد اصلا برای پدرش اهمیت داشت؟لبخندی از روی درد زد به راننده گفت بره به سمت هتل در مرکز شهر
¹hour later_ویو ات
ترافیک سنگینی بود و ماشین حتی یک متر هم جلو ننیرفت ؛بلیط هواپیما برای سه ساعت دیگه گرفته بودم و باید سریع میرسدم هتل،تمام وسایلم تو ویلا کوک بود رفتن به اون ویلا مساوی با مرگم بود؛ در همون حین دوباره احساس حالت تهوع شدیدی کردم درو باز کردم و بالا اوردم؛حالم اصلا جالب نبود؛برای صرفه جویی در وقتم به طور آنلاین پول تاکسی رو پرداخت کردم و اومدم بیرون؛
³⁰minutes later
میتونستم هتل رو ببینم؛با تمام توانی که داشتم به سمت هتل دویدم اما با دیدن آدمای کوک که دقیقا جلو و پشتم بودن سرگردان شدم ؛به اطراف نگاه کردم ؛چشمم به کوچه ای خورد و سریع رفتم داخل کوچه اما....
از روی اجبار لباسی تنم نکردم و با همون وضعیت از اتاق خارج شدم،به سمت راه پله رفتم،اطراف رو نگاه کردم. کسی نبود ؛همین طور که از پله میومدم پایین با یکی از خدمتکارا مواجه شدم،آروم به سمت رفتم انگشت اشاره ام روی بینیم قرار دادم و زمزمه کردم:لطفا چیزی نگو
خدمتکار(کلارا): ارباب....دختری که دنبالش میگردین اینجاست*با دادی که سر تاسر شک و تردید بود
اتمام ویو ات
ات به سرعت به سمت آشپزخونه رفت،از در پشتی که در آشپزخونه بود خارج شد ؛متوجه ی صدای نگهبانان که شد که داشت میومدن سمتش؛با تمام سرعت توانش به سمت درختی دوید به سختی ازش بالا رفت
⁵minutes later
در بین جمعیت در حال دویدن بود و به پشتش نگاه کرد تا مطمئن شه که دیگه کسی تعقیبش نمیکنه ،سرعتش رو کم کرد و نفس نفس میزد؛به سمت خیابون رفت که تاکسی بگیره اما در عوض احساس حالت تهوعی سرتاسر وجودش رو فرا گرفت و با سرعت به سمت یکی از کوجه رفت و تو باغچه بالا آورد، راه تنفسیش رو کمی فشار داد و شروع به لعنت کردن شانسش کرد؛ بعد از پاک کردن دهنش به سمت خیابون رفت و یک تاکسی گرفت؛ گوشیش رو که از جلوی عمارت پیدا کرده بود از جیب شلوارش در اورد و به باباش زنگ زد،بعد از چند بوق پدرش پاسخ داد
&:چرا جواب نمیدادی دختره ی وقیح*بلند
+بابا به کشتنم دادی بعد چنین حرفی میزنی؟*عصبی و اروم
&:منظورت چیه؟*جدی
+پیدا کردم....اطلاعات خانواده ی جئون تو عمارت ___ برات لوکیشن رو فرستادم
&:افرین دختر آفرین
+بابا من الان در خطر...
با شنیده شدن صدای ممتد بوق به صفحه گوشی خیره شد اصلا برای پدرش اهمیت داشت؟لبخندی از روی درد زد به راننده گفت بره به سمت هتل در مرکز شهر
¹hour later_ویو ات
ترافیک سنگینی بود و ماشین حتی یک متر هم جلو ننیرفت ؛بلیط هواپیما برای سه ساعت دیگه گرفته بودم و باید سریع میرسدم هتل،تمام وسایلم تو ویلا کوک بود رفتن به اون ویلا مساوی با مرگم بود؛ در همون حین دوباره احساس حالت تهوع شدیدی کردم درو باز کردم و بالا اوردم؛حالم اصلا جالب نبود؛برای صرفه جویی در وقتم به طور آنلاین پول تاکسی رو پرداخت کردم و اومدم بیرون؛
³⁰minutes later
میتونستم هتل رو ببینم؛با تمام توانی که داشتم به سمت هتل دویدم اما با دیدن آدمای کوک که دقیقا جلو و پشتم بودن سرگردان شدم ؛به اطراف نگاه کردم ؛چشمم به کوچه ای خورد و سریع رفتم داخل کوچه اما....
۱۵.۴k
۰۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.