شیفت شب...
شیفت شب...
P24
"ویو کوک"
"وقتی این حرف و زد خیلی ناراحت شدم...اون حتی وضع زندگی من و نمیدونه اما بازم حسودی میکنه و ناراحت میشه! داشت نه...نباید بد برداشت کنه..."
کوک: وایستا!
ا.ت: چی میخوای؟هانول بیرون منتظره بهش میگم بهوش اومدی...فعلا!
کوک: ا.ت..صبر کن(بی حال)عایییی!
"ا.ت سریع رفت سمت کوک..."
ا.ت: چی شده؟حالت خوبه؟میخوای به دکتر بگم بیاد؟!(نگران)
"کوک انگشتش رو گذاشت رو لب ا.ت..."
کوک: هیششش! من خوبم عزیزم..دیدی هنوز هم دوستم داری که نگرانم شدی؟!(لبخند)
ا.ت: به من نگو عزیزم...چرا اینکار و میکنی!(عصبی)
کوک: باشه...باشه..ببخشید! فقط خواستم درمورد زندگیم بعد تو بگم...که بد برداشت نکنی!(اروم و لبخند)
ا.ت: من نمیخوام چیزی درمورد...
کوک: ساکت! باید بدونی چون من اینو میخوام!(عصبی)
کوک: از روزی که ولت کردم پشیمونم! حاضرم کل زندگیمو بدم تا دوباره برگردی! ا.ت...اون فقط یه هوس فا*کی بود که بخاطرش کل زندگیم رفت رو هوا...از که وقتی رفتی ۵ سال میگذره و دیدن دوبارت برام شده بود یه رویا...اما حالا روبه روم ایستادی! توی این ۵ سال معتاد شدم به لباسات...عطر تنت که توی اتاقت بود...الکل...سیگار...اگر هانول من رو به خونش دعوت نمیکرد، الان زیر خاک بودم...چون موقعی باهام تماس گرفت که تیغ توی دستم بود و روی رگم!
P24
"ویو کوک"
"وقتی این حرف و زد خیلی ناراحت شدم...اون حتی وضع زندگی من و نمیدونه اما بازم حسودی میکنه و ناراحت میشه! داشت نه...نباید بد برداشت کنه..."
کوک: وایستا!
ا.ت: چی میخوای؟هانول بیرون منتظره بهش میگم بهوش اومدی...فعلا!
کوک: ا.ت..صبر کن(بی حال)عایییی!
"ا.ت سریع رفت سمت کوک..."
ا.ت: چی شده؟حالت خوبه؟میخوای به دکتر بگم بیاد؟!(نگران)
"کوک انگشتش رو گذاشت رو لب ا.ت..."
کوک: هیششش! من خوبم عزیزم..دیدی هنوز هم دوستم داری که نگرانم شدی؟!(لبخند)
ا.ت: به من نگو عزیزم...چرا اینکار و میکنی!(عصبی)
کوک: باشه...باشه..ببخشید! فقط خواستم درمورد زندگیم بعد تو بگم...که بد برداشت نکنی!(اروم و لبخند)
ا.ت: من نمیخوام چیزی درمورد...
کوک: ساکت! باید بدونی چون من اینو میخوام!(عصبی)
کوک: از روزی که ولت کردم پشیمونم! حاضرم کل زندگیمو بدم تا دوباره برگردی! ا.ت...اون فقط یه هوس فا*کی بود که بخاطرش کل زندگیم رفت رو هوا...از که وقتی رفتی ۵ سال میگذره و دیدن دوبارت برام شده بود یه رویا...اما حالا روبه روم ایستادی! توی این ۵ سال معتاد شدم به لباسات...عطر تنت که توی اتاقت بود...الکل...سیگار...اگر هانول من رو به خونش دعوت نمیکرد، الان زیر خاک بودم...چون موقعی باهام تماس گرفت که تیغ توی دستم بود و روی رگم!
۹.۲k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳