عشق بی پایان پارت ۲۱
عشق بی پایان پارت ۲۱
دکتر با تعجب گفت بله
داشتیم از در خارج میشدیم ک دکتر گفت
: اقای ایلایون
+جانم خانم دکتر
: بفرمایین شما دخترم اقاتون یه چند لحظه اینجا باشن؟
_باشه
: پسرم یکم با خانومت ملایم رفتار کن انگار از وجود این بچه اصلا راضی نیست
+راستش خانم دکتر همش تقصیر اونه
چند ماه پیش با دوستم فرار کرد و رفت الانم نمیدونم این بچه از خودمه یا اون بی همه چیز
: هیشششش
نگو اخه این جستش به خیانت و این بازیا نمیخورع
خیلی بچس
+بله خانم دکتر باورش سخته اما همین خانم کوچولو به بدترین شکل با رفیق بیست سالم فرار کرد
: ..
بعد یکم صحبت دکتر با جیمز
از اتاق بیرون اومدن و جیمز اومد سمتم
+بریم؟
_اره
وقتی برمیگشتیم کلی خوراکی خوردم در حدی ک دیگ نزدیک بود بترکم
با چهره خندون برگشت خونه ولی من همچنان تلخ بودم
: سلاااااااام
_سلام خاله جون
: خدایا فداش بشم دختره یا پسر؟
سرد گفتم معلوم نیست
: اخ ک قربونش بشم
بوسه ارومی روی گونه هام نشوند و رفت
خیلی دلم درد میکرد با یه حس نا امیدی داشتم قدم بر میداشتم ک..
_اخخخ(جیییغ)
+چیشدددددد
میاااااااااا(غرش مانند)
وقتی چشمامو باز کردم مادر جیمز و رایا بالا سرم بودن
: ابجی قربونت برممم(گریه)
نگاهی به مادر جیمز انداختم و اونم نگران لب زد
: خوبی؟!
_اخ سرمم
ته دلم ریخت و دستی روی شکمم کشیدم
رایا نگاهی یه دستام انداخت و گریش شدید تر شد
جیمز وارد اتاق شد و با همون نگاه خمارم گفتم
_چی شده چرا گریه میکنید
جیمز اهی کشید و بغضشو قورت داد
+هیچی چیزی نشده
دکتر اومد تو و به من نگاهی انداخت و گفتم
_خانم دکتر چیشده
: دخترم چرا مواظبت نمیکنی اخه
_چرا اخه من نمیدونم چی شده
دکتره چشماشو ریز کرد و بلند گفت
: بچت اسیب دیده!!
یکم خوشحال شدم اما وقتی اشکای جیمز و نگاه نا امید رایا رو دیدم داشتم از بغض میمردم
نفسم بند اومد ک مادر جیمز متوجه شد
: گریه کن
جیمززز این نمیتونه نفس بکشع
گریع کن میانا جان گریه کن داد بزن
زل زده بودم به دیوار و نمیتونستم نفس بکشم
نمیدونم چرا ولی منکه از وجود اون بچه ناراضی بودم پس چرا اینهمه سخت شد برام
+عزیزم نفس بکش چیزی نیست
وقتی صدای جیمز رو شنیدم جیغ خفه ای کشیدم و شروع کردم به گریع کردن
: گریه بسه این لباسارو بهش بپوشونید حدودا دو ساعت دیگه مرخص میشه قبلش دکتر یه نگاهی بهت بندازه
جیمز لباسارو گرفت و اومد سمتم اروم لب زدم
_رایا لطفا خودت تنم کن(بغض)
: باشه عزیزم
بعد لباس پوشیدنم سعی کردم یکم بخوابم اما نتونستم
*دو روز بعد
+میا مواظبت کن اروم پاتو بزار زمین اروم
_اخ زیر دلم تیر میکشه
با خستگی به چشماش نگاه کردم ک پر اشک بود
لبخند ملایمی زدم و لب زدم
_چیزی نشده ناراحت نباش..
+نه ناراحت نیستم اخه توهم از بچم مواظبت نمیکنی میترسم
دکتر با تعجب گفت بله
داشتیم از در خارج میشدیم ک دکتر گفت
: اقای ایلایون
+جانم خانم دکتر
: بفرمایین شما دخترم اقاتون یه چند لحظه اینجا باشن؟
_باشه
: پسرم یکم با خانومت ملایم رفتار کن انگار از وجود این بچه اصلا راضی نیست
+راستش خانم دکتر همش تقصیر اونه
چند ماه پیش با دوستم فرار کرد و رفت الانم نمیدونم این بچه از خودمه یا اون بی همه چیز
: هیشششش
نگو اخه این جستش به خیانت و این بازیا نمیخورع
خیلی بچس
+بله خانم دکتر باورش سخته اما همین خانم کوچولو به بدترین شکل با رفیق بیست سالم فرار کرد
: ..
بعد یکم صحبت دکتر با جیمز
از اتاق بیرون اومدن و جیمز اومد سمتم
+بریم؟
_اره
وقتی برمیگشتیم کلی خوراکی خوردم در حدی ک دیگ نزدیک بود بترکم
با چهره خندون برگشت خونه ولی من همچنان تلخ بودم
: سلاااااااام
_سلام خاله جون
: خدایا فداش بشم دختره یا پسر؟
سرد گفتم معلوم نیست
: اخ ک قربونش بشم
بوسه ارومی روی گونه هام نشوند و رفت
خیلی دلم درد میکرد با یه حس نا امیدی داشتم قدم بر میداشتم ک..
_اخخخ(جیییغ)
+چیشدددددد
میاااااااااا(غرش مانند)
وقتی چشمامو باز کردم مادر جیمز و رایا بالا سرم بودن
: ابجی قربونت برممم(گریه)
نگاهی به مادر جیمز انداختم و اونم نگران لب زد
: خوبی؟!
_اخ سرمم
ته دلم ریخت و دستی روی شکمم کشیدم
رایا نگاهی یه دستام انداخت و گریش شدید تر شد
جیمز وارد اتاق شد و با همون نگاه خمارم گفتم
_چی شده چرا گریه میکنید
جیمز اهی کشید و بغضشو قورت داد
+هیچی چیزی نشده
دکتر اومد تو و به من نگاهی انداخت و گفتم
_خانم دکتر چیشده
: دخترم چرا مواظبت نمیکنی اخه
_چرا اخه من نمیدونم چی شده
دکتره چشماشو ریز کرد و بلند گفت
: بچت اسیب دیده!!
یکم خوشحال شدم اما وقتی اشکای جیمز و نگاه نا امید رایا رو دیدم داشتم از بغض میمردم
نفسم بند اومد ک مادر جیمز متوجه شد
: گریه کن
جیمززز این نمیتونه نفس بکشع
گریع کن میانا جان گریه کن داد بزن
زل زده بودم به دیوار و نمیتونستم نفس بکشم
نمیدونم چرا ولی منکه از وجود اون بچه ناراضی بودم پس چرا اینهمه سخت شد برام
+عزیزم نفس بکش چیزی نیست
وقتی صدای جیمز رو شنیدم جیغ خفه ای کشیدم و شروع کردم به گریع کردن
: گریه بسه این لباسارو بهش بپوشونید حدودا دو ساعت دیگه مرخص میشه قبلش دکتر یه نگاهی بهت بندازه
جیمز لباسارو گرفت و اومد سمتم اروم لب زدم
_رایا لطفا خودت تنم کن(بغض)
: باشه عزیزم
بعد لباس پوشیدنم سعی کردم یکم بخوابم اما نتونستم
*دو روز بعد
+میا مواظبت کن اروم پاتو بزار زمین اروم
_اخ زیر دلم تیر میکشه
با خستگی به چشماش نگاه کردم ک پر اشک بود
لبخند ملایمی زدم و لب زدم
_چیزی نشده ناراحت نباش..
+نه ناراحت نیستم اخه توهم از بچم مواظبت نمیکنی میترسم
۲.۹k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.