"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 2"
"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 2"
part: 13
"ویو جونگکوک"
کوک: نمیدونم هر وقت میخوای...
وقتی این سوال و پرسید ..بد جور حرصم در امد که انقدر مشتاقه بره
مارو باش..
توقعه داری با اخلاق خوبت بمونه!؟
نادیا: باشه...پس من دیگه....برم
کوک: کسی نیست تا بگم ببرتت ..وایسا خودم اماده شم
نادیا: خودم میتونم...
کوک: قابل توجهت از اینجا تا جایی که بتونی ماشین پیدا کنی یه ساعت راهه...
نادیا: او...
بلند شدم و رفتم تا لباس عوض کنم
عین همیشه با پوشیدن یه پیراهن و...
و رفتم پایین
کوک: بیا بریم....
پشت سرم راه افتاد
و بعد از سوار شدن به ماشین از خونه خارج شدیم
کوک: خونت کجاست؟
نادیا:_____(ادرس)
کوک: اوکی....
با نزدیک یک ساعت و نیم راانندگی رسیدیم.
کوک: خداحافظ..
نادیا: خداحافظ..
از ماشین پیاده شد، ولی هنوز درو نبسته بود که خم شد داخل ماشین و با تردید پرسید:
_ فکر کنم بی ادبی دعوتت نکنم داخل...اگه کاری نداری میتونی بیای؟
کوک: هوم؟....نه ندارم( از خداشه)
نادیا: خوبه..
ماشین و پارک کردم
همراهش رفتیم طبقه بالا
درو باز کردو به طرفم برگشت
با دیدنم خونش خندم گرفت... و سعیی در نگه داشتنش نکردم
انگار که از خندم تعجب کرده باشه همزمان با برگشتنش گفت:
_ به چی میخندی؟
یه دفعه دو دستشو داخل موهاش چنگ زد
نادیا: هواسم نبود ..
حمله کرد به داخل هر چی لباس که تو خونه پخش بودو برداشت توبغلش
سری شوت کرد داخل اتاق ،و برگشت و مبل و بقیه چییزارو مرتب کرد
جلو وایساد و با نفس نفس زدن گفت:
_ بیا ...تموم شد
رفتم داخل و نشستم
بد جور دست پاچه شده بود
نادیا: چییزی میخوری؟..نه میتونی صبر کنی لباسمو عوض کنم؟...
کوک: اروم باش...فرقی نداره هرکاری میخوای بکن.
نادیا: پس من بر میگردم..
وقتی رفت داخل اتاقش یه نگاهی به خونه انداختم کوچیک بود ولی خب باحال بود.
کمی گذشت
که با عوض کردن لباسش و بستن موهاش بیرون امد
نادیا: خب..کجا بودیم..اها یچی بیارم....
رفت سمت اشپز خونه
و با امده کردن دو فنجون قهوه بیرون امد
نادیا: فکر کنم خوشت میومد ..
به تایید سر تکون دادم
با خوردن یه قلوپ از قهوه خودشو ولو کرد
نادیا: خسته شدم...
کوک: یجور از به هم رختگی خونه من میگفتی ، گفتم لابد الان خونت برای میزنه...
نادیا: دیروز دیر شده بود.
کوک: اهااا..
یکم دست دست کردو پرسید:
_ میگم.تو..چییزیت شده؟
کوک: چطور؟
نادیا: رفتارت عوض شده..هر چند میدونم از اون موقعه بد تریاا..ولی خب از دیشب انگار رفتار عوض شده.
کوک: اوه...نمیدونستم
نادیا: اینطوری خیلی خوبیییی.
وقتی بهش نگاه میکردم ...باید میفهمید بخواطر خودشه.
اینکه وضع داغوننمم بخواطر اونه.
انگار نگاهام طولانی شده بود که برای از بین بردن اون جَو بلند شدو گفت:
_ یچی اماده کنم.برایه ناهارر .
وقتی از جلوم داشت رد میشد .پاش گیر کردو ...داشت میوفتاد
سری بلند شدم تا بگیرمش
part: 13
"ویو جونگکوک"
کوک: نمیدونم هر وقت میخوای...
وقتی این سوال و پرسید ..بد جور حرصم در امد که انقدر مشتاقه بره
مارو باش..
توقعه داری با اخلاق خوبت بمونه!؟
نادیا: باشه...پس من دیگه....برم
کوک: کسی نیست تا بگم ببرتت ..وایسا خودم اماده شم
نادیا: خودم میتونم...
کوک: قابل توجهت از اینجا تا جایی که بتونی ماشین پیدا کنی یه ساعت راهه...
نادیا: او...
بلند شدم و رفتم تا لباس عوض کنم
عین همیشه با پوشیدن یه پیراهن و...
و رفتم پایین
کوک: بیا بریم....
پشت سرم راه افتاد
و بعد از سوار شدن به ماشین از خونه خارج شدیم
کوک: خونت کجاست؟
نادیا:_____(ادرس)
کوک: اوکی....
با نزدیک یک ساعت و نیم راانندگی رسیدیم.
کوک: خداحافظ..
نادیا: خداحافظ..
از ماشین پیاده شد، ولی هنوز درو نبسته بود که خم شد داخل ماشین و با تردید پرسید:
_ فکر کنم بی ادبی دعوتت نکنم داخل...اگه کاری نداری میتونی بیای؟
کوک: هوم؟....نه ندارم( از خداشه)
نادیا: خوبه..
ماشین و پارک کردم
همراهش رفتیم طبقه بالا
درو باز کردو به طرفم برگشت
با دیدنم خونش خندم گرفت... و سعیی در نگه داشتنش نکردم
انگار که از خندم تعجب کرده باشه همزمان با برگشتنش گفت:
_ به چی میخندی؟
یه دفعه دو دستشو داخل موهاش چنگ زد
نادیا: هواسم نبود ..
حمله کرد به داخل هر چی لباس که تو خونه پخش بودو برداشت توبغلش
سری شوت کرد داخل اتاق ،و برگشت و مبل و بقیه چییزارو مرتب کرد
جلو وایساد و با نفس نفس زدن گفت:
_ بیا ...تموم شد
رفتم داخل و نشستم
بد جور دست پاچه شده بود
نادیا: چییزی میخوری؟..نه میتونی صبر کنی لباسمو عوض کنم؟...
کوک: اروم باش...فرقی نداره هرکاری میخوای بکن.
نادیا: پس من بر میگردم..
وقتی رفت داخل اتاقش یه نگاهی به خونه انداختم کوچیک بود ولی خب باحال بود.
کمی گذشت
که با عوض کردن لباسش و بستن موهاش بیرون امد
نادیا: خب..کجا بودیم..اها یچی بیارم....
رفت سمت اشپز خونه
و با امده کردن دو فنجون قهوه بیرون امد
نادیا: فکر کنم خوشت میومد ..
به تایید سر تکون دادم
با خوردن یه قلوپ از قهوه خودشو ولو کرد
نادیا: خسته شدم...
کوک: یجور از به هم رختگی خونه من میگفتی ، گفتم لابد الان خونت برای میزنه...
نادیا: دیروز دیر شده بود.
کوک: اهااا..
یکم دست دست کردو پرسید:
_ میگم.تو..چییزیت شده؟
کوک: چطور؟
نادیا: رفتارت عوض شده..هر چند میدونم از اون موقعه بد تریاا..ولی خب از دیشب انگار رفتار عوض شده.
کوک: اوه...نمیدونستم
نادیا: اینطوری خیلی خوبیییی.
وقتی بهش نگاه میکردم ...باید میفهمید بخواطر خودشه.
اینکه وضع داغوننمم بخواطر اونه.
انگار نگاهام طولانی شده بود که برای از بین بردن اون جَو بلند شدو گفت:
_ یچی اماده کنم.برایه ناهارر .
وقتی از جلوم داشت رد میشد .پاش گیر کردو ...داشت میوفتاد
سری بلند شدم تا بگیرمش
۱۳.۸k
۱۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.