"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 2"
"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 2"
part: ۱۲
"ویو نادیا"
کوک: بخواب دیگه ...اها میترسی ..
به سمت خودش کشیدتم و سرمو رو سینش گذاشت، دستشو دو کمر انداخت.!
نفسم و حبس کردم...
دستشو رو سرم گذاشت...رو موهام حرکت داد.
کوک:حالا بگیر بخواب...
اعتراف میکنم که اگه عادتی که به موهام داشتم نبود ، اصلا و ابدا با این اتفاق خوابم میبورد .
انقدری دستشو داخل موهام تکون داد که چشمام بسته شد و خوابم برد....
_____
دلم نمی خواست چشمام و باز کنم!
میدونستم اگه بیدار شم طبق معمول بعد از گذروندن یه شب عجیب غریب، خبری از جونگکوک نیست.
وقتی دیگه مطمعن شدم خوابمنمیاد .
چشمام و باز کردم به پشتم نگاه کردم.
دیدید گفتم؟
هیچ اثری ازش نیست .
پتو رو کنار زدم و از جام بلند شدم
ابی به دست صورتم زدم و رفتم طبقه پایین
وقتی از طبقه بالا خونه رو نگاه میکردم.واقعا سوالم بیشتر میشد که چه اتفاقی افتاده؟
احتمال دادم که جونگکوک و داخل اشپز خونه پیدا کنم.
برایه همین به سمت اشپز خونه رفتم و اونجا بود .
ناخودا گاه خندم گرفت
واقعا شناخت خوبی ازش پیدا کرده بودم .
پامو داخل گذاشتم که صدایه جونگکوک و شنیدم :
_ چرا میخندی؟
سرم و بالا اوردم
نادیا : هوم؟! ...خب یاد چییزی افتادم..
کوک: اها...چییزی میخوری؟...من عادت جدید پیدا کردم صبحا چییزی نمیخودم ...خودت که اینجارو میشناسی جییزی میخوای بردار...
به سمت یخچال رفتم و بازش کردم و همزمان گفتم:
_ عادت کردی یا کسی نیست درست کنه؟
با برداشتن چند چییز برا صبحونه در یخچالو برداشتم که جونگکوک با حرص نگام کردو گفت:
_ هرچی حالا...
خواست بره که
همینطور که سرم پایین بود وسایل رو میز میزاشتم پوزخندی زدم ...
نادیا: بشین پسر..کدوم ورزش کاری صبحونه نمیخوره؟
کوک: اون وقت تو میخوای درست کنی؟
نادیا: قابل توجهت مدتی که اینجا بودم یاد گرفتم...قبلشم به لطف نامادریم ...چند چییز بلد بودم
خندم گرفت و ادامه دادم:
_ فکر کنم تاریخ ساز ترین شخصیتایه زندگیمت..
همه این حرفارو در حال انجام کار گفتم و حتی نگاشم نکردم
با شکوندم چند تا نیمرو و گذاشتن شیر سر میز، رو صندلی نشستم
( من واقعا حالم از شیر و تخم مرغ به هم میخوره ، دلیلم برایه نوشتن همچین چییزی چیه؟)
وقتی به فاصلم با جونگکوک نگاه کردم ، از جام بلند شدم و رفتم کنارش نشستم
نادیا : فاصله میز زیاده نمیتونم هر دقیقه بلند شم تا به ظرف برسم ...
"ویو جونگکوک"
راست میگفت ، اگه ظرفو وسطم میزاشت باید رو میز خم میشد ..
موهاشو بست و مشغول شد ....
چرا نمیتونم چشم ازش بردارم!؟
سرشو به طرفم برگردوند و گفت:
_ چیه؟....نترس اونقدرا اشپزیم بد نیست که بکشمت..
چند تا پلک زدم و به خودم امدم
......
وقتی صبحونه تموم شد
خودش بلند شدو و ظرفارو جمع کرد
نادیا: حالا کی میتونم برم خونم؟
کوک: نمیدونم هر وقت میخوای...
part: ۱۲
"ویو نادیا"
کوک: بخواب دیگه ...اها میترسی ..
به سمت خودش کشیدتم و سرمو رو سینش گذاشت، دستشو دو کمر انداخت.!
نفسم و حبس کردم...
دستشو رو سرم گذاشت...رو موهام حرکت داد.
کوک:حالا بگیر بخواب...
اعتراف میکنم که اگه عادتی که به موهام داشتم نبود ، اصلا و ابدا با این اتفاق خوابم میبورد .
انقدری دستشو داخل موهام تکون داد که چشمام بسته شد و خوابم برد....
_____
دلم نمی خواست چشمام و باز کنم!
میدونستم اگه بیدار شم طبق معمول بعد از گذروندن یه شب عجیب غریب، خبری از جونگکوک نیست.
وقتی دیگه مطمعن شدم خوابمنمیاد .
چشمام و باز کردم به پشتم نگاه کردم.
دیدید گفتم؟
هیچ اثری ازش نیست .
پتو رو کنار زدم و از جام بلند شدم
ابی به دست صورتم زدم و رفتم طبقه پایین
وقتی از طبقه بالا خونه رو نگاه میکردم.واقعا سوالم بیشتر میشد که چه اتفاقی افتاده؟
احتمال دادم که جونگکوک و داخل اشپز خونه پیدا کنم.
برایه همین به سمت اشپز خونه رفتم و اونجا بود .
ناخودا گاه خندم گرفت
واقعا شناخت خوبی ازش پیدا کرده بودم .
پامو داخل گذاشتم که صدایه جونگکوک و شنیدم :
_ چرا میخندی؟
سرم و بالا اوردم
نادیا : هوم؟! ...خب یاد چییزی افتادم..
کوک: اها...چییزی میخوری؟...من عادت جدید پیدا کردم صبحا چییزی نمیخودم ...خودت که اینجارو میشناسی جییزی میخوای بردار...
به سمت یخچال رفتم و بازش کردم و همزمان گفتم:
_ عادت کردی یا کسی نیست درست کنه؟
با برداشتن چند چییز برا صبحونه در یخچالو برداشتم که جونگکوک با حرص نگام کردو گفت:
_ هرچی حالا...
خواست بره که
همینطور که سرم پایین بود وسایل رو میز میزاشتم پوزخندی زدم ...
نادیا: بشین پسر..کدوم ورزش کاری صبحونه نمیخوره؟
کوک: اون وقت تو میخوای درست کنی؟
نادیا: قابل توجهت مدتی که اینجا بودم یاد گرفتم...قبلشم به لطف نامادریم ...چند چییز بلد بودم
خندم گرفت و ادامه دادم:
_ فکر کنم تاریخ ساز ترین شخصیتایه زندگیمت..
همه این حرفارو در حال انجام کار گفتم و حتی نگاشم نکردم
با شکوندم چند تا نیمرو و گذاشتن شیر سر میز، رو صندلی نشستم
( من واقعا حالم از شیر و تخم مرغ به هم میخوره ، دلیلم برایه نوشتن همچین چییزی چیه؟)
وقتی به فاصلم با جونگکوک نگاه کردم ، از جام بلند شدم و رفتم کنارش نشستم
نادیا : فاصله میز زیاده نمیتونم هر دقیقه بلند شم تا به ظرف برسم ...
"ویو جونگکوک"
راست میگفت ، اگه ظرفو وسطم میزاشت باید رو میز خم میشد ..
موهاشو بست و مشغول شد ....
چرا نمیتونم چشم ازش بردارم!؟
سرشو به طرفم برگردوند و گفت:
_ چیه؟....نترس اونقدرا اشپزیم بد نیست که بکشمت..
چند تا پلک زدم و به خودم امدم
......
وقتی صبحونه تموم شد
خودش بلند شدو و ظرفارو جمع کرد
نادیا: حالا کی میتونم برم خونم؟
کوک: نمیدونم هر وقت میخوای...
۲۳.۹k
۱۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.