"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 2"
"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 2"
part: ۱۱
"ویو نادیا"
" ...کوجه تنگ بیرون بیام..که بازوم گرفت و کشید تو بغل خودشو شروع به بوسیدن کرد"
من چرا دارم به اون صحنه فکر میکنم؟
هوففف
با صدایه رعد و برق نوری که باعث شد اتاق روشن شه
لرز بدی به بدنم افتاد.
ملافه تخت و مشت کردم
اگه جونگکوک خواب باشه
میتونم بغلش کنم؟
وای دختر این چه فکریه؟
اخه خوابم نمیبره
یکم نزدیکش شدم
و یکی از دستام و اروم رو سینش انداختم
چطوری انقدر گرمه؟
برخورد جسم سرد من بخواطره ترسیدنم به بدنش ..واقعا نگران بودم بیدار شه چی!؟
به صورتش نگاه کردم ، هنوز خواب بود.
یکم خودم و بالا کشیدم و صورتامونو مقابل هم قرار دادم
همه کارام بی عقلی بود..خریتت .....چرا داشتم این کارو میکردم ...
لبام...و اروم رو لبا...ش گذاشتم
حتی حرکتی ندادم
بسه دختر بیدار شه چی میخوای بگی؟
خواستم اون تماس و قط کنم که کمی جدا نشده
یکی از دستاش دور کمرم پیچید و رو تخت خوابوند و رو خیمه زده و وزنشو رو دستاش نگه داشت، با این کارش جیغ کوچیکی زدم .
وقتی چهرشو دیدم زبونم بند امد
الان چیبگم؟
بگم داشتم چه گوهی میخوردم؟
داشتم چیکار میکردم؟؟؟
کوک: خب تو دام افتادی خانوم کوچولو ..توضیحی داری؟
خدایا بیا منو بیدار کن ....بزار صابت کنم من همچین قلطی نکردم .
نادیا: مَ..مَن..
کوک: هوم؟
نادیا: خُ...خُب..
کوک: بزار بگم ....تجا$٪^* وز به پیری که خواب بود ....ای دختر بی ادب ...
نادیا: تو خودتو زده بودی بخواب...
کوک: میبینم زبونتن درازه....اشکال نداره منم برایه همایت ازت همکاری میکنم...
تماس بین لبامون برقرار شد .
ولی این دفعه جونگکوک عین تشنه ها به جونشون افتاده بود.
وقتی ازم جداشد که ادامه بده
سری استفاده کردم و گفتم:
_ تو گفتی کاریم نداری...
یکم نگام کرد
پوف کلافه ایی کشید از روم کنار رفت و از تخت بلند شد
خب یادم مونده که وقتی میخواد لباسامون دراره جدا میشه.
و حتی این عادتش که وقتی اعصابش خورد میشه ویا بعد رابطه سیگار میکشه
مثل الان ....لایه پنجره رو باز کرد ورو صندلیه تکی نشست و سیگار و روشن کرد
رو تخت نشستم و نگاهش کردم..البته تو اون تاریکی سایشو میدیدم.
پکی از سیگار گرفت و گفت:
_ زندگیت چطوره؟
نادیا: یعنی چی!
کوک: تونستی برایه اینده بهتر راهی پیدا کنی؟
نادیا: اره، فکر کنم....
کوک: چطوره؟
نادیا: چی؟
کوک: دنیایه بیرون... مردم..
نادیا: نمیدونم..
کوک: تو این یماه نتونستی بفهمی؟
نادیا: توجه نکردم ...یعنی فکرم درگیر بود نفهمیدم درست ...
کوک: ولی من تو این یماه خیلی چییزارو فهمیدم، خیلی خودم و سر زنش کردم...مست کردم...وسایل شکوندم....همه این کارا به فهموند ...
نادیا: چیو؟
پوزخندی زد و سیگارشو داخل زیر سیگاری خاموش کرد
رو تخت نشست و گفت:
_ هنوز بچه ایی...
و دراز کشید
عجبب
کوک: بخواب دیگه ...اها میترسی ..
به سمت
part: ۱۱
"ویو نادیا"
" ...کوجه تنگ بیرون بیام..که بازوم گرفت و کشید تو بغل خودشو شروع به بوسیدن کرد"
من چرا دارم به اون صحنه فکر میکنم؟
هوففف
با صدایه رعد و برق نوری که باعث شد اتاق روشن شه
لرز بدی به بدنم افتاد.
ملافه تخت و مشت کردم
اگه جونگکوک خواب باشه
میتونم بغلش کنم؟
وای دختر این چه فکریه؟
اخه خوابم نمیبره
یکم نزدیکش شدم
و یکی از دستام و اروم رو سینش انداختم
چطوری انقدر گرمه؟
برخورد جسم سرد من بخواطره ترسیدنم به بدنش ..واقعا نگران بودم بیدار شه چی!؟
به صورتش نگاه کردم ، هنوز خواب بود.
یکم خودم و بالا کشیدم و صورتامونو مقابل هم قرار دادم
همه کارام بی عقلی بود..خریتت .....چرا داشتم این کارو میکردم ...
لبام...و اروم رو لبا...ش گذاشتم
حتی حرکتی ندادم
بسه دختر بیدار شه چی میخوای بگی؟
خواستم اون تماس و قط کنم که کمی جدا نشده
یکی از دستاش دور کمرم پیچید و رو تخت خوابوند و رو خیمه زده و وزنشو رو دستاش نگه داشت، با این کارش جیغ کوچیکی زدم .
وقتی چهرشو دیدم زبونم بند امد
الان چیبگم؟
بگم داشتم چه گوهی میخوردم؟
داشتم چیکار میکردم؟؟؟
کوک: خب تو دام افتادی خانوم کوچولو ..توضیحی داری؟
خدایا بیا منو بیدار کن ....بزار صابت کنم من همچین قلطی نکردم .
نادیا: مَ..مَن..
کوک: هوم؟
نادیا: خُ...خُب..
کوک: بزار بگم ....تجا$٪^* وز به پیری که خواب بود ....ای دختر بی ادب ...
نادیا: تو خودتو زده بودی بخواب...
کوک: میبینم زبونتن درازه....اشکال نداره منم برایه همایت ازت همکاری میکنم...
تماس بین لبامون برقرار شد .
ولی این دفعه جونگکوک عین تشنه ها به جونشون افتاده بود.
وقتی ازم جداشد که ادامه بده
سری استفاده کردم و گفتم:
_ تو گفتی کاریم نداری...
یکم نگام کرد
پوف کلافه ایی کشید از روم کنار رفت و از تخت بلند شد
خب یادم مونده که وقتی میخواد لباسامون دراره جدا میشه.
و حتی این عادتش که وقتی اعصابش خورد میشه ویا بعد رابطه سیگار میکشه
مثل الان ....لایه پنجره رو باز کرد ورو صندلیه تکی نشست و سیگار و روشن کرد
رو تخت نشستم و نگاهش کردم..البته تو اون تاریکی سایشو میدیدم.
پکی از سیگار گرفت و گفت:
_ زندگیت چطوره؟
نادیا: یعنی چی!
کوک: تونستی برایه اینده بهتر راهی پیدا کنی؟
نادیا: اره، فکر کنم....
کوک: چطوره؟
نادیا: چی؟
کوک: دنیایه بیرون... مردم..
نادیا: نمیدونم..
کوک: تو این یماه نتونستی بفهمی؟
نادیا: توجه نکردم ...یعنی فکرم درگیر بود نفهمیدم درست ...
کوک: ولی من تو این یماه خیلی چییزارو فهمیدم، خیلی خودم و سر زنش کردم...مست کردم...وسایل شکوندم....همه این کارا به فهموند ...
نادیا: چیو؟
پوزخندی زد و سیگارشو داخل زیر سیگاری خاموش کرد
رو تخت نشست و گفت:
_ هنوز بچه ایی...
و دراز کشید
عجبب
کوک: بخواب دیگه ...اها میترسی ..
به سمت
۳۰.۳k
۱۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.