فیک جداناپذیر پارت ۱۱۴
فیک جداناپذیر پارت ۱۱۴
از زبان ات
طی مسیری که با ماشین میرفتیم هیچ حرفی نبود تا بالاخره یه جا ناکجاآباد ماشین رو خاموش کرد
از ماشین پیاده شد و اومد کنار در سمت من و درو برام باز کرد و دستشو جلوم دراز کرد که بگیرم
با وجود اینکه باهاش قهر بودم اما دستشو گرفتم و از ماشین پیاده شدم
نمی دونم دقیقاً کجا بودیم ولی جایی بودیم که افراد تقریباً زیادی اونجا بودن فهمیدم اومدیم اسکی
همینطور که دستم تو دستش بود و تو جام منجمد شده بود با خودش کشوندم بردم وسط زمین اسکی همینطور که داشت آمادم می کرد گفتم: من اسکی بلند نیستم نمی تونم از پسش بر بیام
جونگ کوک: ولی رو اعصاب من که خوب اسکی میری
با هم انجامش میدم نترس من کنارتم از پسش بر میای
بردم بالای قله جایی که همه ازش سور می خوردن میرفتن پایین داشتم از ترس همونجا سکته می زدم بازوشو چسبیده بودم می ترسیدم یه وقت بیوفتم
جونگ کوک: آماده ای پرنسس بریم؟
ات: نه جونگ کوک خواهش می کنم دارم از می میرمممم
نیشخندی زد و با جدیت گفت: اولن از این به بعد صدام میزنی ددی (اینو بخاطر اینکه کوک ازش خیلی بزرگ تره) دومن بهت گفتم که عشق من حق نداره هرگز حرف از مردن بزنه
ات: اما... می خوای واقعاً این سری برای همیشه فلجم کنی؟
نیشخندی دندون نمایی زد و گفت: قصدم همینه اما نه با سور خوردن
نگاهای خیلی خطرناکی بهم می کرد حالا که دیگه فقط ما دو نفریم دیگه کسی هم نیست که ازم دفاع کنه و مانع کارش شه پس می تونست راحت هر کاری که بخواد باهام بکنه
در طول مسیری که تا پایین طی می کردیم صدهزار بار مردم و زنده شدم چند بار نزدیک بود بیوفتم که کوک منو می گرفت
دست و پاهام از شدت ترس می لرزیدن آخه این چه تفریحیه که دارم سکته میکنم نکنه ترسوندن من براش حکم لذت رو داره؟
ات: جونگ کوک ترو خدا تمومش کن دیگه نمی خوام ادامه بدم خواهش می کنم (عربده کشیدن قبل از مردن برای التماس زنده موندن از دست عزرائیل)
جونگ کوک: جونگ کوک نه ددی چند بار بهت بگم؟ نه اینجوری نمیشه باید خودم دست به کار شم
یدفه دیدم اومد از پشت گرفتم و سریع با شتاب سورم داد پایین عین چسب بهش چسبیده بودم که یه وقت نیوفتم از ترس چشمامو رو هم فشار می دادم و فقط بلند بلند جیغ میزدم طوری که صدام تو کل کوهستان و تا سر قله ی اورست می رفت
بالاخره حس کردم یه جا توقف کردیم آروم چشمامو باز کردم که دیدم بالاخره رسیدیم پایین از اینکه دیدم بالاخره جون سالم نجات پیدا کردم بیهوش شدم افتادم تو بغلش
از زبان کوک
وقتی داشتیم ازاون سردنیا سور می خوردیم انقدر دستاشو محکم دور گردنم حلقه کرده بود که داشتم از درد منفجر می شدم چشمامو بسته بودو فقط جیغ می زد طوری که احساس کردم دیگه کر شدم
وقتی رسیدیم یدفه دیدم بیهوش شد و خودشو تو بغلم رها کرد...
از زبان ات
طی مسیری که با ماشین میرفتیم هیچ حرفی نبود تا بالاخره یه جا ناکجاآباد ماشین رو خاموش کرد
از ماشین پیاده شد و اومد کنار در سمت من و درو برام باز کرد و دستشو جلوم دراز کرد که بگیرم
با وجود اینکه باهاش قهر بودم اما دستشو گرفتم و از ماشین پیاده شدم
نمی دونم دقیقاً کجا بودیم ولی جایی بودیم که افراد تقریباً زیادی اونجا بودن فهمیدم اومدیم اسکی
همینطور که دستم تو دستش بود و تو جام منجمد شده بود با خودش کشوندم بردم وسط زمین اسکی همینطور که داشت آمادم می کرد گفتم: من اسکی بلند نیستم نمی تونم از پسش بر بیام
جونگ کوک: ولی رو اعصاب من که خوب اسکی میری
با هم انجامش میدم نترس من کنارتم از پسش بر میای
بردم بالای قله جایی که همه ازش سور می خوردن میرفتن پایین داشتم از ترس همونجا سکته می زدم بازوشو چسبیده بودم می ترسیدم یه وقت بیوفتم
جونگ کوک: آماده ای پرنسس بریم؟
ات: نه جونگ کوک خواهش می کنم دارم از می میرمممم
نیشخندی زد و با جدیت گفت: اولن از این به بعد صدام میزنی ددی (اینو بخاطر اینکه کوک ازش خیلی بزرگ تره) دومن بهت گفتم که عشق من حق نداره هرگز حرف از مردن بزنه
ات: اما... می خوای واقعاً این سری برای همیشه فلجم کنی؟
نیشخندی دندون نمایی زد و گفت: قصدم همینه اما نه با سور خوردن
نگاهای خیلی خطرناکی بهم می کرد حالا که دیگه فقط ما دو نفریم دیگه کسی هم نیست که ازم دفاع کنه و مانع کارش شه پس می تونست راحت هر کاری که بخواد باهام بکنه
در طول مسیری که تا پایین طی می کردیم صدهزار بار مردم و زنده شدم چند بار نزدیک بود بیوفتم که کوک منو می گرفت
دست و پاهام از شدت ترس می لرزیدن آخه این چه تفریحیه که دارم سکته میکنم نکنه ترسوندن من براش حکم لذت رو داره؟
ات: جونگ کوک ترو خدا تمومش کن دیگه نمی خوام ادامه بدم خواهش می کنم (عربده کشیدن قبل از مردن برای التماس زنده موندن از دست عزرائیل)
جونگ کوک: جونگ کوک نه ددی چند بار بهت بگم؟ نه اینجوری نمیشه باید خودم دست به کار شم
یدفه دیدم اومد از پشت گرفتم و سریع با شتاب سورم داد پایین عین چسب بهش چسبیده بودم که یه وقت نیوفتم از ترس چشمامو رو هم فشار می دادم و فقط بلند بلند جیغ میزدم طوری که صدام تو کل کوهستان و تا سر قله ی اورست می رفت
بالاخره حس کردم یه جا توقف کردیم آروم چشمامو باز کردم که دیدم بالاخره رسیدیم پایین از اینکه دیدم بالاخره جون سالم نجات پیدا کردم بیهوش شدم افتادم تو بغلش
از زبان کوک
وقتی داشتیم ازاون سردنیا سور می خوردیم انقدر دستاشو محکم دور گردنم حلقه کرده بود که داشتم از درد منفجر می شدم چشمامو بسته بودو فقط جیغ می زد طوری که احساس کردم دیگه کر شدم
وقتی رسیدیم یدفه دیدم بیهوش شد و خودشو تو بغلم رها کرد...
۲۷.۴k
۰۴ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.