پارت۱۱۵
#پارت۱۱۵
کمی رو صندلیم جابجا شدم و گفتم
_سلام.آیدا نوری.
انقدر آروم و خشک جوابشو دادم که برای لحظه ای لبخند رو لبش ماسید!دوباره همون چهره ی خندون روبه خودش گرفت و گفت:
_خب چه کاری از من برمیاد؟در خدمتم.
دستاشو قلاب کرد و زیر چونش گذاشت و منتظر نگاهم کرد. تا خواستم حرفی بزنم یه چیزی نزاشت. همون سیب همیشگی نزاشت حرفمو بزنم. نزاشت بگم با چشمای خودم دیدم که...
سرمو انداختم پایین و چشمامو محکم بهم فشار دادم.
_چی شدی؟خوبی؟
باید میگفتم. باید حرف میزدم.با هر سختی ای بود میون بغض و چشمای اشکیم گفتم:
_من...یه فضا نوردم.که...
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم.از ورود عجیبم به دنیای موازی. به سیاره ای به اسم سیلوِرنا.از آشناییم با خانواده ی مفتخر.از علاقه ی…کیان.مونده بود قسمت سختش.قسمتی که هیچ کس ندیده بود. به هیچ کس نگفته بودم چی دیدم.
ناخوداگاه صورتم خیس شد.
_ما منتظر بودیم که بتونیم از اون منطقه رد شیم.ماشینا دنبالمون بودن. تا اینکه چپ کردیم و تونستن بگیرنمون.پشت ماشین قایم شدیم.
دیگه صدام از لریزن گذشته بود.
_بهم گف برو.
هق هق میکردم.
_دوییدم سمت شکاف.برگشتم دیدم…
دستمو جلوی دهنم گذاشتم و بعد از چند لحظه گفتم:
_دیدم لباسش پر از خون شد.
دستمو گذاشتم رو قلبم
_اینجا.اینجا پر از خون شد و بعدش...افتاد روی خاکا و...
دستامو دوطرف سرم گذاشتم
_چشماش…رو به من بود.چشماش باز بود.داشت نگاهم میکرد.
بین هق هقم گفتم
_داشت نگاهم میکرد.
سرمو انداختم پایین. شونه هام میلرزید. صدای هق هقم همه ی اتاقو پر کرده بود.ثنا تمام این مدت گوش داده بود و با غم نگاهم می کرد. غم،تعجب،حیرت.
چیزی از دنیاهای موازی نمیدونست. بعد ازینکه گریَم تموم شد سرمو اوردم بالا و با چشمای سرخم نگاهش کردم.سریع اشک گوشه ی چشمشو پاک کرد و همون لبخندش اومد رو لباش.
_خیلی بابت این اتفاق متاسفم. راستش چیزی از سیاره و دنیای موازی نمیدونم.الان مغزم ازین اطلاعاتی که گفتی هنگ کرده.
تک خنده ای کرد و ادامه داد:
_حالا این مرد ِسیلورنایی کی هست؟
کمی رو صندلیم جابجا شدم و گفتم
_سلام.آیدا نوری.
انقدر آروم و خشک جوابشو دادم که برای لحظه ای لبخند رو لبش ماسید!دوباره همون چهره ی خندون روبه خودش گرفت و گفت:
_خب چه کاری از من برمیاد؟در خدمتم.
دستاشو قلاب کرد و زیر چونش گذاشت و منتظر نگاهم کرد. تا خواستم حرفی بزنم یه چیزی نزاشت. همون سیب همیشگی نزاشت حرفمو بزنم. نزاشت بگم با چشمای خودم دیدم که...
سرمو انداختم پایین و چشمامو محکم بهم فشار دادم.
_چی شدی؟خوبی؟
باید میگفتم. باید حرف میزدم.با هر سختی ای بود میون بغض و چشمای اشکیم گفتم:
_من...یه فضا نوردم.که...
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم.از ورود عجیبم به دنیای موازی. به سیاره ای به اسم سیلوِرنا.از آشناییم با خانواده ی مفتخر.از علاقه ی…کیان.مونده بود قسمت سختش.قسمتی که هیچ کس ندیده بود. به هیچ کس نگفته بودم چی دیدم.
ناخوداگاه صورتم خیس شد.
_ما منتظر بودیم که بتونیم از اون منطقه رد شیم.ماشینا دنبالمون بودن. تا اینکه چپ کردیم و تونستن بگیرنمون.پشت ماشین قایم شدیم.
دیگه صدام از لریزن گذشته بود.
_بهم گف برو.
هق هق میکردم.
_دوییدم سمت شکاف.برگشتم دیدم…
دستمو جلوی دهنم گذاشتم و بعد از چند لحظه گفتم:
_دیدم لباسش پر از خون شد.
دستمو گذاشتم رو قلبم
_اینجا.اینجا پر از خون شد و بعدش...افتاد روی خاکا و...
دستامو دوطرف سرم گذاشتم
_چشماش…رو به من بود.چشماش باز بود.داشت نگاهم میکرد.
بین هق هقم گفتم
_داشت نگاهم میکرد.
سرمو انداختم پایین. شونه هام میلرزید. صدای هق هقم همه ی اتاقو پر کرده بود.ثنا تمام این مدت گوش داده بود و با غم نگاهم می کرد. غم،تعجب،حیرت.
چیزی از دنیاهای موازی نمیدونست. بعد ازینکه گریَم تموم شد سرمو اوردم بالا و با چشمای سرخم نگاهش کردم.سریع اشک گوشه ی چشمشو پاک کرد و همون لبخندش اومد رو لباش.
_خیلی بابت این اتفاق متاسفم. راستش چیزی از سیاره و دنیای موازی نمیدونم.الان مغزم ازین اطلاعاتی که گفتی هنگ کرده.
تک خنده ای کرد و ادامه داد:
_حالا این مرد ِسیلورنایی کی هست؟
۲.۵k
۱۸ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.