در ابتدای راه اعتماد میکنی و دستت را با هزاران امید به دس

در ابتدای راه اعتماد میکنی و دستت را با هزاران امید به دستش میدهی و با خوش خیالی،
در حالی که چشم هایت را بسته ای
و وجودت مملو از احساس است قدم برمیداری...
نه ترسِ سقوط داری و
نه ترس از ارتفاع
گاهی زیر چشمی آن هایی که از پرتگاه رابطه به پایین پرت میشوند را تماشا میکنی و به خودت میبالی
فکر میکنی آن که با توست،
با همه یِ آدم ها فرق دارد...
اما به یکباره دستت را رها میکند،
بیخیالِ دوست داشتنت میشود
و پرت میشوی به سیاه چاله ی تنهایی...
سرخورده و منزوی
حالا دیگر از تمام جهان ترس داری و
همه را به یک چشم میبینی
میدانی...
رابطه های امروزی همچون ایستادن بر لبه پرتگاه میمانند.
دیدگاه ها (۱۳)

زمانِ ما اصلا اینطوری نبود ؛ما رومون نمیشد اصلا به زبون بیار...

یک زمانی بود که میتوانستی مرد باشی و قدِ بلند و شکم شش‌تکه ...

بارها شکستم و شکستم دادند اما دوباره ایستادم در تاریکی شب خو...

کرم است دیگردستِ آدم نیست...گاهی می افتد به جانِ موبایلش وتم...

#رویای #جوانی #پارت-۷دیدم داشت ادا در می آورد و زد زیر خنده ...

مت minutes to deathPart ۲٠ وقتی پدربزرگ جونگین گفت «یه چیزیه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط